» فرهنگی، هنری » سینما و تئاتر » ناگفته‌هایی از ترور حسنعلی منصور به روایت عسگر اولادی
سینما و تئاتر

ناگفته‌هایی از ترور حسنعلی منصور به روایت عسگر اولادی

۵ بهمن ۹۵ 0۰6

[ad_1]

خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: آنچه پیش روی دارید روایت تاریخی زنده یاد استاد حبیب الله عسگر اولادی از پیامدهای اعدام انقلابی حسنعلی منصور است که به مناسبت پنجاه ودومین سالروز این رویداد تاریخی به شما تقدیم می شود. امید آنکه تاریخ پژوهان و علاقمندان را مفید افتد.

همانطور که مطلع هستید ترور حسنعلی منصور در اول بهمن ماه ۱۳۴۳ انجام شد. بعد از دستگیری، بازجویی‌ها شروع شد. خوشبختانه شرایط بازجویی به‌گونه‌ای بود که جریان به مؤتلفه ارتباط پیدا نکرد، اما آیت‌الله مطهری و آیت‌الله بهشتی درگیر پرونده شدند. آیت‌الله مطهری به خاطر اینکه در ارتباط با آقای لاجوردی بود و شهید بهشتی به جهت اینکه من با او ارتباط داشتم. در بازجویی از من اینها گفتند: «آقای بهشتی در جلسات شما بوده و در جریان برنامه‌ها قرار دارد؟» من گفتم: «خیر، ایشان یک جلسه بحث مذهبی با عنوان «خانواده در اسلام» داشتند که تمام نوارهای آن هست و هرگز از مسائل ما اطلاعی نداشته است»، چون بعضی از نوارها و پیاده‌شده آنها در محل کار من بود، فرستادم آن نوارها یا پیاده‌شده‌ آنها را آوردند. ظاهراً رفتند و سئوالاتی هم از خود ایشان کردند که ایشان هم همین مطالب را گفتند. البته با فاصله کمی ایشان به هامبورگ رفتند و در جریان محاکمه ما در ایران نبودند. مرحوم لاجوردی هم مقاومت فوق‌العاده‌ای در معرفی نکردن آقای مطهری داشت و بعد هم توجیه کرد: «نه! ما در جلسات علنی و عمومی با ایشان بودیم و جلسات خصوصی با ایشان نداشتیم». به این ترتیب این دو روحانی از اتهام ارتباط داشتن با ما و در جریان امور بودن مبرا شدند.

موضوع فتوای شرعی ترور منصور، آیت‌الله انواری را به زندان آورد، زیرا در جریان بازجویی‌ها اینها گفتند که آیت‌الله انواری ما را تأیید کرده و وقتی ما از ایشان خواستیم تا از امام در این باره فتوا بخواهند، ایشان پرسید:‌ «آیا آدم این کار ـ‌کسی که ترور را انجام دهد‌ـ‌ پیدا می‌شود؟» ما گفتیم‌: «بله». ایشان گفت: «اگر آدم این کار پیدا شود، باعث امیدواری است». این عبارت «اگر آدم این کار پیدا شود، باعث امیدواری است»، اسباب دستگیری، محاکمه و پانزده سال زندان برای ایشان شد که البته حضور ایشان هم در زندان بسیار مثبت و خوب بود.

دستگیری شورای مرکزی مؤتلفه

در بازجویی‌ها از منازل اشخاص، اساسنامه مؤتلفه را پیدا کردند و به دلیل اینکه حاج صادق امانی واقعاً صادق بود و چیز دروغی نمی‌گفت، سراغ ایشان رفتند و گفتند: «این اساسنامه تشکیلات است، شما با این تشکیلات چه ارتباطی داشتید؟» ایشان هم گفتند: «بله، اینها مجموعه‌ای هستند، منتها ما دیدیم که اینها با کار ما مخالف هستند، ما از اینها جدا شدیم و کار خود را انجام دادیم. کار ما به اینها مربوط نیست، اینها کار سیاسی‌ـ‌تبلیغاتی انجام می‌دهند». شاید بعضی از اسامی را هم ایشان گفتند. راجع به اساسنامه سراغ من هم آمدند، چون وقتی آیت‌الله مطهری و آیت‌الله بهشتی اساسنامه را تنظیم کرده بودند، روی آن مقداری اطلاعات داشتم. من اساسنامه را توجیه کردم که اساسنامه غیرقانونی نیست و این جمعیت هم غیرقانونی نیست، اما سراغ بعضی از کسانی که اسم آنها لو رفته بود رفتند، آن بیچاره‌ها برای اینکه به موضوع اعدام حسنعلی منصور وصل نشوند، راجع به مؤتلفه صحبت کردند. لذا غیر از ما سه نفر که دستگیر شده بودیم، حدود هشت نفر از شورای مرکزی مؤتلفه هم دستگیر شدند و پرونده مؤتلفه یک پرونده سیاسی امنیتی و به تعبیر خودشان ترور و امنیتی سیاسی شد. یک پرونده دیگر هم مربوط به وعّاظ و مقامات روحانی که با برنامه‌های مؤتلفه و برنامه‌های ما همراه بودند تشکیل شد و به این ترتیب بازجویی‌ها شروع شد و بعد از آن ما به دادگاه رفتیم.

در زندان بود که همدیگر را سیزده نفر دیدیم، در مسیر دادگاه و در دادگاه با یکدیگر به این تصمیم رسیدیم که از ما دوازده نفر هر کس اعدام خود را حتمی می‌داند، هم از هدف و هم از راه دفاع کند و به هیچ وجه کوتاه نیاید.

در زندان بود که همدیگر را سیزده نفر دیدیم، در مسیر دادگاه و در دادگاه با یکدیگر به این تصمیم رسیدیم که از ما دوازده نفر هر کس اعدام خود را حتمی می‌داند، هم از هدف و هم از راه دفاع کند و به هیچ وجه کوتاه نیاید.

 

هرکس احتمال اعدام خود را حتمی نمی‌داند و احتمال می‌دهد که زندانی بشود، سعی کند از برنامه‌ای که تا اینجا انجام شده دفاع کند، ولی تندروی نکند و بگوید من موافق بودم، اما نگوید که اگر این عمل را به من گفتند انجام می‌دادم. کسانی که اصلاً احتمال اعدام آنها نیست، سعی کنند دفاع حقوقی بکنند و راجع به هدف تشکیلات که برقراری حکومت عدل اسلامی است و راه سرنگونی رژیم منحط پهلوی و اقداماتی که انجام‌ شده چیزی نگویند، فقط دفاع حقوقی بکنند. این تصمیم تقریباً انجام شد.

چهار نفر اولیه یعنی شهید صادق امانی، شهید محمد بخارایی، شهید مرتضی نیک‌نژاد، شهید رضا صفارهرندی گفتند ما هیچ تردیدی نداریم که شهادت برای ما هست و ما را اعدام می‌کنند، برای همین هم از هدف، راه و برنامه دفاع می‌کنیم. هیچ‌کدام از آنها کوتاه نیامدند.

دو نفر بعدی که شهید عراقی و حاج‌هاشم امانی بودند از اصل برنامه دفاعی داشتند و سعی کردند راجع به اینکه اگر به خود آنها گفته می‌شد، اینها چنین کاری را انجام می‌دادند یا نه طفره بروند و سعی نکنند این امر جلوه کند. از نفر ششم تا بنده که هشتم بودم و تا نفر سیزدهم همه وظیفه‌مان این شد که دفاع حقوقی کنیم، همه مسائلی را که در پرونده بود رد نکنیم، اما دفاع حقوقی بکنیم و این کار را انجام دادیم. در نتیجه چهار نفر به اعدام، شهید مهدی عراقی و حاج‌هاشم امانی به همراه چهار نفر بعدی که من هم جزو آنها بودم به حبس ابد، یک نفر به پانزده سال، یک نفر به ده سال و یک نفر هم به پنج سال حبس محکوم شدند.

در شرایط بازجویی و بازپرسی و دادگاه هیچ‌کدام از این سیزده نفر را نتوانستند در مقابل دیگری قرار بدهند و دادستان هم به همین تکیه می‌کرد و می‌گفت از اینکه اینها یکپارچه حرف می‌زنند و علیه هم صحبت نمی‌کنند، پیداست که یک تشکیلات دارند. پس از دادگاه اول، با فاصله کمی دادگاه دوم شکل گرفت. در دادگاه دوم شهید عراقی و حاج‌هاشم امانی تندتر از دادگاه اول صحبت کردند، لذا در دادگاه دوم حکم آنها از ابد به اعدام تبدیل شد، به‌خصوص آنکه رئیس دادگاه شخصی به نام صلاحی عرب بود که در خود دادگاه‌ها به «سلاخ عرب» معروف بود. به‌گونه‌ای که وقتی برادرها آیه قرآن می‌خواندند می‌گفت: «این عربی‌ها چیست می‌خوانید؟ از خودتان دفاع کنید»، چنین آدم وحشی‌ای بود و آن دو نفر را به اعدام محکوم کرد.

در یکی از دادگاه‌ها رئیس دادگاه به حاج‌صادق امانی گفت: «به قیافه تو این کارها نمی‌خورد، سابقه شرارتی هم نداری، پس چرا دست به چنین کاری زدی و چنین کاری کردی؟» شهید صادق امانی گفت: «مرجع تقلید ما بعد از جریان مصونیت مستشاران نظامی امریکا فرمودند: مسلمان نیست هر کس از مرگ بترسد، ایمان ندارد هر کس فریاد نزند. ما برای اثبات اسلام و ایمان خود، تصمیم به چنین کاری گرفتیم که فریاد بزنیم، از مرگ نترسیم و فریاد را جوری بزنیم که همه عالم مطلع شوند. نه فریادی در کوچه و خیابان، بلکه فریادی باشد که همه گوش‌های شنوا در دنیا فریاد ما را که از اسلام و ایمان برخاسته بشنوند».

شهید بخارایی در دادگاه

در یکی از جلسات دادگاه از شهید بخارایی می‌پرسند: «چرا گلوله را به مغز او ـ‌حسنعلی منصور‌ـ نزدید؟» می‌گوید: «چون شکم او بزرگ بود و نشانه‌روی نمی‌خواست، من هم می‌خواستم که او را از پا در بیاورم». باز می‌پرسند: «چرا گلوله دوم را به حنجره او زدید؟» می‌گوید: «می‌خواستم گلوله دوم را به مغز او بزنم، اما قبل از اینکه گلوله را به مغز او بزنم یادم آمد که این حنجره او بوده که به مرجع تقلید و رهبر اسلامی من اهانت کرد، باید اول حنجره او دریده شود»، گفتند: «چرا گلوله سوم را نزدی؟» گفت: «متأسفانه پوکه گیر کرده بود و گلوله سوم شلیک نشد».

در یکی از همین دادگاه‌ها، این سه تا جوان را تحریک کردند که شماها را فریب دادند تا شما کشته شوید و اینها همه نجات پیدا کنند. انجام این کار را به عهده شما گذاشتند تا شما اعدام شوید، چرا چنین فریبی را خوردید؟ شما باید جوان‌های روشنی باشید. شهید بخارایی گفت: «من از این آقایان خجل هستم، چون ما اینها را فریب دادیم. اینها فریب ما را خوردند، فریب آمادگی ما را و آمدند احساس وظیفه و مسئولیت کردند». این سخنان دادگاه را از این رو به آن رو کرد.

کار دیگری که مرحوم بخارایی کرد و دادگاه را به تنفس کشاند که همه از جلسه بیرون رفتند (و چه بسا همان سبب شد که امام را از ترکیه به عراق بردند‌) این بود که رئیس دادگاه یا دادستان ‌ـ‌درست یادم نیست کدام‌یک از آنهاـ‌ از ایشان پرسیدند: «شما فکر نمی‌کردید ممکن است گیر بیفتید؟ فکر نمی‌کردید که اگر شما را بگیرند اعدام می‌شوید؟ فکر نمی‌کردید که خواری برای خود و خانواده‌ خود خریدید؟» شهید بخارایی گفت: «ما برای شهادت حرکت کردیم. ما احتمال می‌دادیم قبل از اینکه کاری انجام بدهیم به شهادت برسیم، برای همین آمادگی کامل داشتیم». از او پرسیدند: «نمی‌دانی در آینده کشته می‌شوی؟» گفت: «چرا، استقبال هم می‌کنم». به او گفتند: «حیف نیست جوان به این رعنایی، اگر کشته بشوی همه آمال و آرزوهایت نابود می‌شود». گفت: «شما اشتباه می‌کنید. خیال می‌کنید که آمال و آرزوی من در این زندان دنیاست. آمال و آرزوی من از اینجا به بعد است، نه در این زندان». بعد اشاره کرد به «الدنیا سجن المؤمن» و به دنبال آن گفت: «اما شما یک اشتباه بزرگی می‌کنید، اشتباه شما این است که ما را که معلول هستیم آوردید و محاکمه می‌کنید و می‌خواهید معلول را از جلوی پای خود بردارید، شما علت را فراموش کردید و سخت در اشتباه هستید». رئیس دادگاه پرسید: «علت چیست که ما آن را فراموش کردیم؟» خیال کرده بود مثلاً می‌خواهد کسی را که اینها را تحریک کرده یا به آنها فتوا داده بود لو بدهد، شهید بخارایی با اطمینان نفس و وقار کامل گفت: «علت اصلی، تبعید مرجع تقلید ماست.

تا زمانی که مرجع تقلید شیعه در تبعید است، آب خوش از گلوی هیچ‌کدام از شما پایین نمی‌رود و سراغ همه شما می‌آیند». رئیس دادگاه زنگ تنفس زد و تنفس اعلام کرد، در صورتی‌که دادگاه تازه شروع شده بود. رئیس دادگاه، دو تن قاضی، مشاور و دادستان از جلسه بیرون رفتند و بعد از یک ساعت و اندی آمدند. وقتی هم برگشتند خیلی هیجان‌زده بودند، دو سه تا اهانت هم به شهید بخارایی کردند. بعد از انقلاب ما متوجه شدیم اینها که از جلسه بیرون رفتند چیزی را امضا کردند و برای شاه فرستادند که اینها می‌گویند علت اصلی ماجرا تبعید حضرت امام است و این کارها ادامه خواهد داشت. همین امر سبب عزیمت امام از ترکیه به عراق و آزادی عمل بیشتر ایشان شد. بعدها مرحوم سیداحمد آقای خمینی هم نقل می‌کردند: امام را به یک‌باره از ترکیه به عراق آوردند، البته مسائلی در خود ترکیه اتفاق افتاد، اما این امر تأثیر بیشتری داشت. وقتی هم آمدیم و در بغداد پیاده شدیم به دنبال مأموران می‌گشتیم که مأموران ما چه کسانی هستند و از هواپیمایی سئوال کردیم، گفتند: «شما مأموری ندارید و اینجا آزاد هستید».

واپسین روزها همراه شهید امانی در زندان

پس از اینکه از دادگاه دوم بیرون آمدیم با هم قرار گذاشتیم اعتصاب غذا کنیم و بگوییم ما باید دور هم جمع شویم. در ابتدا خشن برخورد کردند، ولی ما اعلام اعتصاب کردیم. سرانجام آمدند و درها را باز کردند و ما را که در زندان موقت شهربانی ـ‌که بعداً کمیته ضدخرابکاری آنجا متمرکز شد‌ـ در یک سالن بهداری کنار هم قرار دادند. در این مدت که کنار هم بودیم مسائلی گذشت، واقعاً جوان‌های فوق‌العاده‌ای بودند. شهید بخارایی حدود هجده سال و خرده‌ای داشت، یک شخصیت نوخاسته قرآنی که نسبت به سن خود خیلی بیشتر در خدمت قرآن قرار گرفته بود.

او قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، آرزوی شهادت می‌کرد. بسیار روحیه خوب و قلبی مطمئن و آرام داشت و عبادات او بسیار حساب‌شده بود.

شهید نیک‌نژاد و شهید صفارهرندی در حد خودشان جوان‌های متدینی بودند، حاج‌صادق امانی هم یک روحانی شخصی بود، ایشان حدود سه هزار حدیث را حفظ بود و از نوجوانی واقعاً خود را تزکیه کرده بود و برنامه‌های تربیتی چندی را داشت.

با اینکه به ظاهر به بازار هم می‌رفت و کاسب بود، اما موضوع کسب برای او یک پوشش بود. او یک مربی نسل جوان، یک اسلام‌شناس، یک محدث و در کل یک انسان بسیار فوق‌العاده‌ای بود. در همان مدت کوتاه شناخت ما نسبت به این چهار عزیز بیشتر شد. البته دونفرشان را من از قبل می‌شناختم، حاج‌صادق امانی و شهید مرتضی نیک‌نژاد را، ولی شهید بخارایی و شهید صفارهرندی را از قبل نمی‌شناختم و در آنجا آنها را کاملاً شناختم، چون آنچه را که آنها از خلوص مخفی می‌کردند در آنجا بروز می‌کرد، انسان‌هایی متعبد و متهجد. در یکی از جلساتی که داشتیم، شهید بخارایی گفت: «دایم به همدیگر می‌رسیدیم و می‌گفتیم چه خبر، سرانجام در جلسات خصوصی گفتیم تا چه وقت منتظر باشیم خبر را دیگران بسازند، خود آنها تفسیر و تحلیل آن را بگویند و بعد ما را به تفسیر و تحلیل خودشان بکشانند، باید خبر را ساخت باید برای آن تفسیر و تحلیل داشت تا جامعه تفسیر و تحلیل خبر را آن‌چنان که هست دریابد».

در یکی از همان شب‌هایی که با آنها بودیم و هر آن منتظر بودیم که بیایند و آنها را ببرند، من دراز کشیده بودم، می‌شنیدم شهید صادق امانی با حالت راز و نیاز می‌گوید: «خدایا! یک عمر خدا خدا کردم حالا می‌خواهم پهلویت بیایم». این عین تعبیر ایشان است که در ذهن من مانده؛ با تمام وجود این را می‌گفت. در یک شب که احتمال می‌دادیم سه چهار شب دیگر اینها را خواهند برد، دور همدیگر به وداع نشستیم. هرکدام از اینها سفارشات، وصایا و نصایحی داشتند که انجام دادند و از فرصت خوب استفاده کردیم. شهید صادق امانی در وصیت‌نامه خود که به آقای انواری داد، بنده را وصی خود کرد و بعضی از اینها وصیت‌هایی داشتند که آنها نیز وصیت‌های خود را گفتند.

یک روز مأموران زندان با نیرنگی آمدند تا این شهیدان را از ما جدا کنند، اما قبل از اینکه بخواهند نیرنگ خود را پیاده کنند، شهید عراقی و حاج‌هاشم امانی را بیرون خواستند و گفتند ملاقات دارید. وقتی اینها بیرون رفتند، به آنها گفتند که شما مورد عفو قرار گرفتید و حکم شما از اعدام به ابد تبدیل شد. اینها بسیار متأثر شدند، وقتی آمدند تأثر از چهره هر دو آشکار بود. بعد با نیرنگی آمدند که این عزیزان را از ما جدا کنند. بدین شکل که چهار نفر را صدا کردند و گفتند ملاقات دارید، یکی از شهدا در بین این چهار نفر بود. اینها را بردند و بعد به او گفتند ملاقاتی شما نیامده، سه نفر دیگر برگشتند، اما او را نگه داشتند. دو مرتبه سه نفر دیگر را صدا کردند که یکی از شهدا بین آنها بود و او را نگه داشتند و بقیه را آوردند. دفعه سوم هم به همین شکل انجام شد. دفعه چهارم وقتی شهید بخارایی را همراه اشخاصی صدا کردند که بیرون ببرند، ما متوجه شدیم اینها دارند ما را جدا می‌کنند، گفتیم: «ممکن نیست بگذاریم اینها را ببرید مگر اینکه ما وداع کنیم». گفتند: «شدنی نیست». ما پافشاری کردیم، محرری رئیس زندان آمد و گفت: «ما گزارش داریم که شما پریشب وداع کردید، برای همین نمی‌شود». گفتیم: «ما حتماً می‌خواهیم وداع کنیم». باز هم گفتند: «شدنی نیست». گفتیم: «ما نمی‌گذاریم شما ایشان ـ‌شهید بخارایی‌ـ را ببرید، همچنین اعتصاب غذا هم می‌کنیم»‌. سرانجام رفتند و اجازه گرفتند که ما یک جلسه وداع آخر داشته باشیم.

آخرین وداع

ما نه نفرِ باقیمانده را وارد اتاقی کردند که این چهار نفر شهید در آنجا بودند. این چهار نفر در وسط یک اتاق بزرگ که دو ردیف افسر مسلح ایستاده بودند و چند ردیف هم سرباز مسلح، دست‌هایشان روی شانه همدیگر بود و مربعی را تشکیل داده و مشغول صحبت با یکدیگر بودند، قرار داشتند. کوچک‌ترین عضو ما سیزده نفر که کمتر از هجده سال داشت، حمید ایپکچی(۱)‌ رفت و خیلی عاطفی به بخارایی گره خورد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. شهید بخارایی رو به ایشان کرد و گفت: «حمید! گریه؟! برای من گریه؟!» بعد دو سه جمله گفت: «من از روزی که خودم را شناختم هر سال در ماه رمضان از خداوند شهادت در راهش را آرزو کردم، حالا که ما موفق شدیم، بر توفیق ما گریه می‌کنی؟» این نحوه برخورد شهید بخارایی نه تنها گریه حمید را خشک کرد، بلکه جلوی گریه همه ما را گرفت؛ چون نمی‌شد گریه نکنیم، شرایط عاطفی سیلان پیدا می‌کرد و مسری بود و همه به گریه می‌افتادیم، اما این حرف شهید بخارایی گریه همه را خشک کرد. بعد در ادامه صحبت خود گفت: «هر جا برای ما مجلسی بود و به یاد ما بودید جشن بگیرید، ما موفق شدیم». شهید صادق امانی گفت: «ما چهار نفر که با هم ایستاده بودیم فکر شما اسرا بودیم. با هم صحبت می‌کردیم که حکم سنگین مال زندان ابد است، سبک‌ترین حکم در مورد ماست، دشمنان خیال کردند که شدیدترین حکم را به ما دادند، ما تا لحظات دیگر در جوار رحمت حق هستیم و تردید نداریم، اما بر سر شما اسرا چه می‌آورند؟ وظیفه خود می‌دانیم که در این دوران اسارت برای شما دعا کنیم، اما خود شما هم باید مراقب باشید، دوران اسارت وظیفه سنگین‌تری از آمادگی برای شهادت است و شما باید به هوش باشید و ما هم شما را دعا می‌کنیم.» شهید مرتضی نیک‌نژاد هم دو سه جمله داشت، یک جمله ایشان این بود که ما از لحظه‌ای که حرکت کردیم، برای این لحظات لحظه‌شماری می‌کردیم و نه‌تنها برای این لحظات آمادگی داریم، بلکه می‌دانیم این لحظات، لحظات استجابت دعاست و ما خود را موظف می‌دانیم که دعا کنیم. شهید رضا صفارهرندی هم یک شعری خواند و جبهه ملی و ملی‌گراها را نصیحت کرد، چون بعضی از ملی‌گراها طمع داشتند که ایشان در جمع آنها باشد، این شعر را در آخرین لحظات وداع خواند: «خانه از پای‌بست ویران است/ خواجه در بند نقش ایوان است». بعد گفت: «نظام باید از ریشه برچیده شود، جبهه ملی و ملی‌گراها به فکر این هستند که ظاهراً این نظام و رژیم را آرایش بدهند و برای آن نما درست کنند. آنها هرگز توفیقی پیدا نخواهند کرد و ما باید این خانه‌ای که از پای‌بست ویران است، ویران کنیم و دو باره بسازیم».

پی‌نوشت:

(۱) حمید ایپکچی فرزند عبدالعلی در سال ۱۳۲۶ در خانوده‌ای روحانی در تهران متولد شد و مبارزات سیاسی را از دوران نوجوانی و هنگام تحصیلات خود شروع کرد و چندین بار با فعالیت‌های خود دستگیر و زندانی شد. در سال ۱۳۴۱ به اتهام شرکت در تظاهرات دستگیری و در مدت دوازده روز در زندان قزل‌قلعه زندانی شد. در اول آبان ۱۳۴۳ در سالروز اعدام طیب در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) و خود را به نام حسین فرهادی معرفی کرد و از زندان آزاد شد. نامبرده در جریان اعدام انقلابی منصور درحالی که کمتر از هجده سال داشت دستگیر و به علت صغر سن به پنج سال حبس در دارالتأدیب محکوم شد که در نهایت در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۴۸ آزاد شد، ولی مجدداً در خردادماه سال ۱۳۵۱ به علت تماس با علی توکلی به همراه مصطفی مفیدی و محمد بسته‌نگار دستگیر و پس از ۳۵ روز و با رفع مظنونیت آزاد شد. مشارالیه در تاریخ ۲۶/۲/۱۳۵۲ به علت ارتباط با مجاهدین خلق دستگیر و پس از هشت روز از زندان آزاد شد. ایپکچی در دوران مبارزه به حمید چگینی معروف بود و در بازجویی سال ۱۳۵۱ گفته است: «من در بازجویی گفته‌ام در قتل منصور نخست‌وزیر اسبق نیز هیچ‌گونه دخالتی نداشتم و اکثر متهمین قتل منصور را مأموران اطلاعاتی شهربانی به منظور بزرگ جلوه دادن کار خود با پرونده‌سازی محکوم کرده‌اند». (یاران امام به روایت اسناد ساواک، پیشکسوت انقلاب شهید حاج‌مهدی عراقی، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، تهران، ۱۳۷۸، ص۱۱۶). 

انتهای پیام/     

[ad_2]

لینک منبع

ثبت شرکت سئو سایت

به این نوشته امتیاز بدهید!

سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس

  • ×

    با ما در ارتباط باشید