» فرهنگی، هنری » سینما و تئاتر » ورود سپاه عمر بن سعد به کربلا
سینما و تئاتر

ورود سپاه عمر بن سعد به کربلا

۲ مهر ۹۶ 0۰17

[ad_1]

خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: پس از آن که حرّ بن یزید، امام حسین(ع) و یارانش را در سرزمین کربلا در محاصره‏ خویش قرار داد و مانع حرکت آنان شد، عبیداللَّه بن زیاد عامل یزید در کوفه، فرماندهی سپاه یزید را بر عهده‏ عمر بن سعد گذاشت.

عمر بن سعد در روز جمعه سوم محرم‏الحرام سال ۶۱ قمری به همراه چهار هزار نیروی جنگی وارد کربلا شد و فرماندهی آنان را بر عهده گرفت.

عمر بن سعد پیش از واقعه‏ کربلا، منصب حکومت “ری” را از عبیداللَّه گرفته بود ولیکن با مخالفت اباعبداللَّه الحسین(ع) با یزید و امتناع از بیعت و حرکت آن حضرت به سوی کوفه، عبیداللَّه، حکومت «ری» را مشروط به خاتمه بخشیدن به قضیه‏ امام حسین(ع) کرد.

عمر بن سعد به خاطر دست‏یابی به حکومتِ منطقه‏ وسیعِ ایالت «ری» – که هرگز به آن نایل نیامد – فرماندهی سپاه یزید را پذیرفت و مرتکب جنایت بزرگ غیرانسانی شد.

از روزی که عمر بن سعد وارد سرزمین کربلا شد، پیوسته لشکریانی از سوی عبیداللَّه بن زیاد برای وی فرستاده می‏‌شد. بنابر روایتی تا ششم محرم، متجاوز از ۲۰۰۰۰ نفر در سپاه عمر بن سعد گرد آمدند.

عمر بن سعد ابی ‏وقاص‏ یکی از هواداران و عمال یزید بن معاویه بود که لشکر چند هزار نفری یزید را فرماندهی می‏‌کرد. به قولی عمر سعد در زمان پیامبر (و به قولی در دوران عمر) به دنیا آمد. همراه پدرش در فتح عراق شرکت داشت. وی از جمله کسانی بود که علیه «حجر بن عدی» و یارانش، شهادت به فتنه‏ گری داد و سبب شد که حجر در «مرج عذراء» به شهادت برسد.

به دستور عمر سعد بود که پس از شهادت حضرت سیدالشهداء علیه ‏السلام، بر بدن مطهرش اسب تاختند و پیکر آن امام شریف را در زیر سم اسبها خرد کردند.

وی از فرماندهان و سرهنگان لشکر یزید بود که چند هزار نیرو در اختیار داشت.

در آن روزهایی که بازار بگیر و ببند در کوفه گرم بود و قاتلین امام حسین علیه ‏السلام و عاملین فاجعه‏ کربلا، شناسایی و تعقیب و دستگیر و اعدام می‌‏شدند، موسی بن عامر گوید: «جلسه ‏ای در حضور مختار تشکیل شده بود.» عمر بن هیثم گوید:«من در کنار مختار نشسته بودم که وی با خوشحالی و امید این جمله را گفت: «فردا، مردی را خواهم کشت که پاهای بزرگی دارد و چشمانش به گودی رفته و ابروی پرپشتش به روی چشمش ریخته و مؤمنین و ملایکه‏ های آسمان از قتل او شاد خواهند شد».

عمر بن هیثم، متوجه مطلب شد.

و طبری می‌‏نویسد: «در میان حاضرین مردی بود به نام «هیثم بن اسود نخعی» و او این سخن مختار را خوب فهمید و گفت: به خدا! منظورش کسی جز «عمر بن سعد» نیست!!».

این مرد، به خانه ‏اش آمد و چون از قبل با عمر سعد دوستی و رفاقت داشت، به فرزندش «عریان» گفت: بابا برخیز فورا خودت را به خانه‏ «عمر سعد» برسان و به او بگو که: دست و پایت را جمع کن و در فکر نجات جانت باش که مختار قصد جانت را کرده است. عریان، به سرعت به خانه‏ی «عمر سعد» آمد و محرمانه، «عمر سعد» را در جریان امر قرار داد، «عمر سعد» که از این خبر سخت تکان خورده بود، به عریان گفت: «خدا پدرت را بیامرزد و از بابت این برادری به او جزای خیر عطا فرماید. خوب به موقع مرا خبر کردی! من که این کار را بعید می‏دانم، آخر مختار به من امان نامه داده، وانگهی آن همه عهد و میثاق و ضمانت چه می‌‏شود؟ تازه من که بر ضد او عملی انجام ندادم» عمر سعد که کاملا بهت زده شده بود، با توجه به جریان امان نامه‏ ای که مختار به او داده بود و با توجه به روحیه‏ گذشت و کرامت و بزرگواری که در مختار معروف بود، و حسن سیره‏ی او نسبت به مردم، بسیار بعید می‌‏دانست که چنین مطلبی راست باشد.

در این جا لازم است به ماجرای امان نامه ‏ای که مختار قبلا به عمر سعد داده بود،اشاره‏ ای شود، مثل معروفی است که می‏‌گویند: «الخائن خائف، خائن ترسو است».

عمر سعد، خوب می‌‏دانست که هدف اصلی مختار و یارانش از قیام، همانا انتقام خون شهدای کربلاست. و هرگاه زمینه مساعد شود این مهم انجام خواهد شد.

و از آنجایی که عمر سعد در ماجرای کربلا، بزرگترین نقش را داشت و او فرمانده‏ی کل نیروهای کوفه و شام بود که با امام حسین علیه ‏السلام جنگید و گناه تمام جنایات کربلا به گردن اوست، بنابراین پس از مسلط شدن مختار، بر اوضاع کوفه و قبل از آن که مختار، دست به انتقام بزند، یکی از نزدیکان و مقربان مختار به نام «عبدالله بن جعد بن هبیره» را واسطه قرار داد، تا از مختار برای او امان نامه بگیرد.

عبدالله بن جعده، به خاطر قرابت و نزدیکی که با علی علیه ‏السلام داشت در نزد مختار بسیار عزیز و محترم بود. عبدالله، از مختار تقاضا کرد که عمر سعد خواهش دارد که او را امان دهید و گذشته‏ اش را فراموش نمایید و مورد عفو و رحمت شما قرار گیرد و او هم قول می‏‌دهد و متعهد می‏‌شود که کمترین عملی علیه شما از وی سر نزند. مختار بنا به مصالحی (که در آن وقت برای جلوگیری از توطئه‏ دشمنان لازم بود) و خواهش ابن‏ جعده، تقاضای او را پذیرفت.

مختار در آن روزهایی که دست به انتقام خون شهدای کربلا زد، نسبت به «عمر سعد» بیش از همه حساس بود، از آن طرف امان نامه‏ای که قبلا روی مصالحی به «عمر سعد» داده بود و «عمر سعد» هم بهانه ‏ای به دست مختار نداده بود و در شورش علیه مختار، شرکت نکرده بود قدری دستگیری و مجازات عمر سعد به تأخیر افتاد.

مگر ممکن است «عمر سعد» این جانی شماره‏ یک حادثه‏ کربلا جان سالم بدر برد!؟ مگر امکان دارد رأس دشمنان اهل بیت(ره) با آسایش زندگی کند و حال آنکه زیر دستانش، یکی پس از دیگری، به دست عدالت سپرده می‌‏شوند و به جزای اعمال ننگین خود می‏‌رسند. وانگهی در امان نامه‏‌ای که مختار به عمر سعد داده بود، یک جمله دو پهلو به عنوان شرط ذکر شده بود که آن در واقع امان نامه را بی‌‏خاصیت می‏‌کرد و آن، جمله: «ان یحدث حدثا» که امام باقر فرمود: امان نامه به شرطی بود که حدثی از عمر سعد سر نزند. بنابراین حال وقت آن است که باید دل های شیعیان خاصه و اهل بیت علیه ‏السلام را شاد نمود.

«عمر سعد» دانست که مختار درصدد دستگیری و مجازات اوست، «عمر سعد» پس از شنیدن این خبر، دستپاچه شد و همان شب بلند شد و عازم فرار شد و متحیر بود چه کند و کجا برود؟ واقعا مختار مرا خواهد کشت؟ یا امان نامه را محترم می‏‌شمرد؟. ترس او را واداشت که دست و پایش را جمع کند و فرار را بر قرار ترجیح دهد. او تصمیم گرفت تا دیر نشده از کوفه فرار کند، بنابراین مردی از دوستانش، از طایفه‏ بنی‏ تمیم، به نام «مالک» را به نزد خود خواند و مالک، مردی شجاع و زیرک بود، عمر سعد چهارصد دینار به او داد و گفت: این پول برای خرجی را همان و همین امشب مرا از کوفه بیرون ببر! آن دو حرکت کردند و از راههای کوچه پس کوچه، به آخر شهر رسیدند و آن جا نزدیک حمام عمر یا نزدیک رودخانه عبدالرحمان بود. عمر سعد، ایستاد و گفت: مالک می‏دانی چرا از کوفه می‏روم؟ مالک گفت: نه.

عمر سعد گفت: علت مهمی دارد.

مالک: کدام علت؟

عمر سعد: ترس از مختار!

مالک: مختار! پسر دومه را می‏گویی؟ او فلانش تنگ‏تر از آن است که بتواند تو را بکشد، ترس تو بی‏مورد است، تازه اگر هم فرار کنی خانه‌‏ات را ویران خواهد کرد و زن و بچه‏‌ات را اسیر می‏‌کند و اموالت را به غارت می‌‏برد و املاکت را تخریب خواهد کرد و بدین وسیله بهانه‌‏ای به دستش داده‌‏ای! بعلاوه تو که مرد کوچکی نیستی تو عزیزترین و محترمترین مرد عربی و…

خلاصه آن قدر هندوانه زیر بغل عمر سعد گذاشت و او را فریب داد و ترساند که عمر سعد باور کرد و گفت: راست می‏گویی! برگردیم به کوفه، ببینم چه می‏‌شود و همان وقت برگشتند و صبح را در خانه‌‏اش بود.

علامه ابن ‏نما گوید: «این را مرزبانی نقل کرده است و بعضی دیگر علت بازگشت عمر سعد را به خانه‌‏اش چنین نقل کرده ‏اند که وی سوار بر شتر و کجاوه‏اش بود و به قصد فرار از خانه، از شهر خارج شد، از شدت خستگی و بی‏خوابی با همان حالت سواره خوابش برد و شتر هم مستقیم به طرف شهر برگشت و در مقابل خانه‏ اش او را بر زمین نهاد.»

و طبری گوید: غلام عمر سعد، با خبر شد که او به خارج شهر رفته و برگشته است. مختار خوشحال شد و گفت: «خوب شد اینک امان نامه نقض گردید»، زیرا مختار شرط کرده بود که عمر سعد در امان است به شرطی که از شهر خارج نشود و حال دیگر امان نامه از طرف عمر سعد، نقض شده و مختار می‌‏تواند آن را نادیده بگیرد و دست به کار شود. و هنگامی که به مختار گفتند: او درصدد فرار است گفت: «نه او پیمانی چون زنجیر، به گردن دارد که هر جا رود مجبور است برگردد».

مختار به دنبال «حفص» فرزند عمر سعد فرستاد. او فورا به نزد مختار آمد.

مختار پرسید: حفص! پدرت کجاست؟ «حفص» گفت: در خانه و نگران است که آیا شما امان نامه را محترم می‏‌شمرید یا خیر؟

مختار به حفص گفت: «فعلا همین جا باش بعد معلوم می‏‌شود.» مختار ابوعمره را خواست.

ابوعمره رییس شهربانی مختار، برای جلب «عمر سعد» انتخاب شد، مختار گفت: ابوعمره با بگویید بیاید و به او گفت: «با افرادت برو و عمر سعد را بیاور و اگر گفت: جبه‏ ام را بیاورید، بدانید که مقصودش شمشیر است نه جبه و به او مهلت نده و کارش را یکسره کن.»

ابوعمره فورا حرکت کرد و به خانه‏ عمر سعد آمد و فریاد زد: عمر سعد، امیر تو را خواسته است. عمر سعد از ترس در جایش خشک شد، تا خواست بگوید جبه ‏ام را بیاورید، با شمشیر کشیده‏ ابوعمره روبرو شد. عمر سعد خود را چون گنجشکی در چنگال عقاب دید، او ابوعمره را خوب می‏‌شناخت و از ترس او چنان می‏لرزید و در جبه ‏اش چون مرده ‏ای متحرک می‏غلطید و از هیبت او، جرأت راه رفتن نداشت.

ابوعمره دید نباید زیاد به وی فرصت داد، شمشیرش را کشید و آن قدر بر او زد تا یقین حاصل کرد که او به هلاکت رسیده است آنگاه سر عمر سعد را از بدنش جدا کرد و آن را در دامن قبای خود گذاشت و به نزد مختار آمد.

مختار و بعضی از یارانش نشسته بودند و «حفص»، فرزند «ابن ‏سعد» هم در مجلس مختار حاضر بود. ابوعمره وارد شد، سلام کرد و دامن خود را گشود و سر «عمر سعد» را جلو مختار به زمین نهاد. آری، این سر مردی است که جنایات او یکی و دوتا نبود. این سر بدترین خلق خداست. این قاتل امام حسین علیه‏ السلام و فرمانده‏ی لشکر ابن ‏زیاد است.

این سر همان خبیثی است که در روز عاشورا، بدترین جنایات را نسبت به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم روا داشت. این سر آن جنایتکاری است که هم اکنون به دست عدالت از بدن نحسش جدا شده است. این سر بریده‏ کسی است که هر مسلمان آزاده‏ ای آن را می‌‏دید بر او لعن و نفرین می‏‌فرستاد. و این سر بریده‏ی جانی شماره‏ی یک فاجعه کربلاست.

مختار، نگاهی عمیق به سر بریده‏ی «عمر سعد» کرد، از یک طرف خوشحال است که مسؤول اول فجایع عاشورا به امر مطاع او و شمشیر ابوعمره سرش از بدن جدا شد و از طرف دیگر هم غم و غصه و رنج بر قلبش فشار می‏‌آورد و آنچه که عمر سعد در کربلا، نسبت به امام حسین علیه‌‏السلام و خاندان او روا داشته بود در ذهنش مجسم می‏‌شد.

نگاه مختار از سر بریده‏ عمر سعد، قطع نمی‏‌شود اما ناگاه چشمش را که به سر بریده‏ دوخته بود گرداند و به چهره‏ی «حفص»، فرزند آن خبیث انداخت و «حفص» که سر بریده‏ی پدر را در مقابل خود می‏دید سخت منقلب و حیرت زده شده بود.

مختار، خطاب به حفص کرد و اشاره به سر بریده کرد و گفت: حفص، این سر را شناختی؟ حفص آهی کشید و گفت: آری، انا لله و انا الیه راجعون. این سر پدرم عمر سعد است و با حالت تأثر و دگرگونی گفت: امیر! دیگر زندگی پس از پدرم ارزشی ندارد!… مختار، سخن حفص را قطع کرد و با لحنی جدی گفت: درستی می‏گویی! تو هم بعد از پدرت زنده نخواهی ماند، و فریاد زد: جلاد!، مأمور با شمشیر آماده جلو آمد. مختار دستور داد!، حفص را به پدرش ملحق کن! و مأموران، پسر عمر سعد را به کناری بردند و سر او را از بدنش جدا کردند.

سر بریده پسر و پدر، یکی سردار لشکر کوفه و شام، و دیگری فرزند او که در کنار پدر و در جنایات او شریک بود. هنگامی که دو سر بریده را در مقابل مختار نهادند، مختار چنین گفت: این به جای حسین علیه‏ السلام و آن هم به جای علی اکبر فرزند حسین علیهم االسلام ولی چه مقایسه‏ ای؟ این یک محاسبه‏ غیر عادلانه است، حسین، علی بن الحسین، چه کسی و چه چیزی می‌‏تواند جای آنها را بگیرد و اضافه کرد: به خدا قسم اگر سه چهارم قریش را به تلافی حسین علیه‏ السلام بکشم معادل یک انگشت کوچک او نمی ‏شود، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به تلافی خون حسین خواهم کشت. همانطور که خداوند انتقام یحیی بن ذکریا را گرفت.

لازم به یادآوری است که در غارت روز عاشورا، یک زره قیمتی متعلق به امام حسین علیه‏السلام را عمر سعد برای خودش برداشت، پس از کشته شدن عمر سعد، مختار آن زره را به «ابوعمره» قاتل «عمر سعد» بخشید.

موسی بن عامر گوید: «مختار دو نفر از یارانش را به نام های «مسافر بن سعید» و «ضبیان بن عماره» مأمور کرد، دو سر بریده را به مدینه بردند و مقابل «محمد حنفیه» نهادند. و مبالغی پول و هدایا نیز برای بنی‏ هاشم، همراه آن سرها فرستاد و نامه‏ای بشارت‏ آمیز و گزارشی از اقدامات خود در خون خواهی امام حسین علیه‏السلام برای «محمد حنفیه» نوشت.

انتهای پیام/

 

[ad_2]

لینک منبع

ثبت شرکت سئو سایت

به این نوشته امتیاز بدهید!

سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس

  • ×

    با ما در ارتباط باشید