» اجتماعی » عاشقانه‌هایی از سیدمحمود و پری‌دخت+فیلم
اجتماعی

عاشقانه‌هایی از سیدمحمود و پری‌دخت+فیلم

۱۵ خرداد ۹۸ 0۰52

[ad_1]

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا،«پری‌دخت» مجموعه ای با زیرعنوان «مراسلات پاریس طهران» که شامل ۴۰ نامه عاشقانه به زبان و نثر دوره قاجار بوده که به قلم حامد عسگری در ۱۴۰ صفحه نگاشته شده است.

بخشی از مقدمه؛

سید محمود و پریدخت ساکن طهران هستند. سید محمود را فرستاده ام پاریس برای تلمذ طبابت و پریدخت را چشم انتظارش گذاشتم. هر دو از دوری هم می سوزند و کلمه به کلمه ی این نامه ها راوی این سوختن است. در این فراق چندین ماهه، این نامه ها بین این دو نفر رد و بدل شده است و بعد هم هردویشان توی تاریخ این سرزمین گم شده اند.

امر خطیر عاشقی فقره ای است که این روزها یا یادمان رفته یا از روی نسخه فرنگی اش تقلید می کنیم.

در ادامه نمونه‌ای از این نامه‌ها را می خوانید:

سیدمحمود؛

تصدقت گرم! پریدخت جان! بعد از سلام. امروز سه روز است که در پاریس یا به قول خودشان «پفیس». رحل اقامت افکنده‌ام و قرار است بعون الله و منته. همانگونه که ذکرش رفت، درس طبابت بخوانم. اقامتگاهمان عمارتی است در حوالی فاکولته طب که تمهیداتی به قاعده دارد و اسباب معاش در مقبول و مطبوع مهیاست. کتابخانه‌ای معظم و مفصل هم در جنب همین عمبارت است که اوقات فراغت بال را در آن می‌گذرانم؛ اما مگر خاطر عاطرتان می‌گذرد. جامعه‌دان را که باز می‌کنم، عصر وطن را انگار هنوزا دارد. و آه از عطرها که با این غریب دور افتاده از وطن، چه‌ها نخواهد کرد.

پاریس فوق‌النهایه عمارت‌های مجلل دارد. مردمانش اهل شرابند و قهوه و لغت فغانس را می‌گویند که زبان عشاق است و هر کس فرانسه نداند. انگار از عاشقی بویی نبرده است. جانان من! عشاق اهل فرنگ، بالقطع و الیقین، نه از جام حافظ غزلی نوشیده‌اند و نه بر دو بیت‌های فانز و باباطهر لبی نزدیک کرده‌اند که به همین «بنوژو مادام مغسی بوکوم» می‌گویند زبان عشاق.

نیامده، فراق دست به گریبانمان برده و خیال معطرتان انیس پروسه‌های پسین گاهی و غریبانه ماست در سنگفرش خیابان‌های خیس پاریس. فراق از حضور وجود عزیزتان و ناکامی از احوالات اوضاع وطن، این روزها تلواسه‌ای بر دلمان نهاده که تو گویی دلمان نشابور است و بی‌خبری و فراق، صدای سم ستورانی لشکر مغول؛‌فکیف اصبر علی فراقک؟

نخل نورسته مشروطه اگر نیکو باغبانی داشته باشد و اسیر خزان نابرادری برادرها و تموز خدعه بریطانی و روس و عثمانی نگردد، حکما به بار می‌نشیند و سایه و ثمرش، کام و نام همه اهل وطن را شکرین خواهد کرد و دریغا وطن که اگر چرخ، بد بچرخد و تاس، بد بنشیند، خودکامگی و خودرایی، بر مصالح عامه بچربد. آقایان علما و مجتهیدین و منورالفکرها و اصحاب قلم و کاغذ اخبار و جورنالیست‌ها اما وظیفه‌ای بغایت سنگین دارند که مطلب مشروطه مشروعه به کرسی بنشیند و عدالتخانه، آنسان که باید و شاید، در اقصی نقاط ممالک محروسه ایران دایر گردد و پاداش و پاسخ دادخواهی و به مظلمه رفتن، داغ و درفش و چوب و فلک و دکنک نباشد. علما و مراجع اگر در تنویر و تبیین مقاصد مشروطه مشروعه، سنگ تمام بگذارند و بر آن اهتمام ورزند و عدالتخانه‌ای با قوانین شارع مقدس و دین محمدی صل‌الله علیه و آله، تاسیس و دایر گردد، چه حق‌ها که به محقش عودت می‌گردد و چه خون‌ها که بر خاک، ریخته نخواهد شد. من بعد ذلک، توله هیچ احدی از خوانین و امرای ولایات و قصبات، نظریه ناموس رعیت نخواهد کرد و به خاطر عیشی منقضی، حرمتی مهتوک نمی‌گردد.

تصدقت گردم! فکر و خیال شما و وطن، لانقطع خواب و خوراک از ما ربوده است و فوق‌النهایه یه جد و جهدیم که هر چه زودتر به وطن مراجعت نموده و ملال دلتنگی و فراق را بزداییم. کاغذ را می‌دهم مباشر ارشد میرزاعیسی خان معین‌التحار که پسان فردا از طریق مرز اسلامبول عازم طهران است. خدمتشان تقدیم کند. زیاده تصدیع افزا نمی‌گردم. نشانی فاکولته طب پاریس به جوف همین نامه، خدمتتان ارسال می‌دارد و رجاء واثق دارم به زودی زود چشمم به کاغذ دست‌خط عزیزتان بیفتد و نور به چشمانم بازگرداند.

دوستدار تو – سیدمحمود باقی بقایت، جانم فدایت

پاریس ، فاکولته طب عمارت شرقی

پریدخت؛

هوالمحبوب

آقاسید محمود جانم! تصدقت گردم! من که جان به لب شدم تا کاغذتان برسد. ازهمان روز که چادریه دندان، کاسه آب پشت سرتان ریختم و «فالله خیر حافظا» می‌خواندم و درشکه‌تان در خم کوچه پشت باغ اناری میرزا حبیب متقالچی گم شد، تا همین امروز که کاغذتان رسید، دلمان هزار راه رفت. این فراق، اوان کدام ذنب لایغفر است که اینسان بر جگر ما خنج م‌اندازد؟ سرمان انگار بازار مسگران شده است و دلمان رختشورخانه قنات پامنار. فوق‌النهایه تلواسه این داریم که زبانمان لال، دیگر دیدارتان میسر نگردد. از همان روزی که نشان آوردید و سنگی روی بافه گندمی گذاشتیه و شیرینی خورده شما شدم، از همان نگاه اول، جگرم خال زد. از همان روز که آقا جانتان فرمود قرار است به پاریس بروید برای تکمیل درس طبابت، به خود نهیب زدم که پریدخت! این سید اولاد یغمبر، ماندنی نیست. دل نبیند که کندنش اذیتت نکند.

عفو بفرمایید اگر گله‌ای می‌کنم. به خدا، از علاقه زیاد است. شکایت از خودتان به خودتان می‌بریم. برمن ببخشایید. قدرتی خدا، امروز در بهارخواب اندرونی، به تلاوت کلام‌الله مشغول بودیم. نمی‌دانیم چه حکمتی است که هر چه لای کتاب باز می‌کنیم، سوره یوسف می‌آید. هی بیگم باجی می‌گوید: دخترجان! اینقدر یوسف نخوان، برای زن جماعت کراهت دارد. می‌گویم: دست خودمان نیست، خود خدا هم فهمیده یوسفی در سفر دارم. لب ورچید که زلیخا نشوی که عاقبتش مشقت است و رنج؛ و آه از دل زلیخا! می‌گوید: یوسف خواندن‌هایت را بگذار برای وقتی که بار شیشه‌ داری! لب گریدم، سرخ شدم، گُرگرفتم که بیگم‌باجی زبان به کام بگیرد. گفتم: ربط؟ گفت: یوسف که به سیب بخوانی، اولادت یوسف می‌شود؛ زیبا و رستگار و عاقبت به خیر، قرآ« می‌خواندم که این آمد: انی لاجد ربح یوسف لولا ان تقندون». به دام افتاد خط و خبری از شما خواهد رسید – ظهر نشده، دق‌الباب کردند . نامه رسان بود. مشت اسماعیل ازته باغ، براق آمد و مشتلق طلبکرد. علت جستیم، گفت از شما کاغذ رسیده. بوسیدیم و بردیده مالیدیم. کاغذ با دیده ما همان کرد که پیرهن با یعقوب. ما و اهل منزل، همه خوبین و اگر نبود همین دروی شما و رنج وطن، دنیامان هبشت بود. از آقاجان و مادرجانتان هم بی‌خبر نیستم. سر می‌زنیم به سرسراغ می‌کنیم. محبت دارند. بحفظهما الله ان شاءالله الرحمن.

اوضاع وطن هم همین اوضاع دلماست. ما که زیاد از اندرونی بیرون نمی‌رویم. همین جرایدیکه آقایجان ازز حجره می‌آورد عجالتا مروری می‌کنیم. خبرهای خوبی به گوش نمی‌رسد. آقاجانمان می‌گوید شه دُم به تله مشروطه نمی‌دهد و کوتاه نمی‌آید. خلق‌الله هم که حالا هیزم حق‌خواهی‌شان گُرگرفته، خاموش بشو نیستند. قزوین و تبریز و طهران، هر کدام، میدان تیر و تفنگ است. آقایان علما متحداو متفقا به شاه کاغذ داده‌اند که مشروطه توشیح نشود، در عتبات، مجاوز خواهند شد و موش دوانی‌های روس و بریطانی هم لاینقطع ادامه دارد. راحتتان کنم سیدجان، حال وطن، حال دل ماست؛ هر روز زخمی بر زخی و رنجی بر رنجی. اصلا ضعیفه جماعت را چه به پولوتیک؟ همین که عطر دمپختک روغن چکانش حیاط و بهار‌خواب را پر کند و با ماست محلات، دوغی به عمل آورد که نعنا و پونه و گل‌سرخ و فلفل سیاهش بالای گلوی تنگ بلورلایه نبندد و در دوغ معلق بماند، یعنی فرمانروای دل مردش است. به دل نگیرید آقا سید جانم. گله و شکایتی ندارم؛ اما خدا به سر شاهد است، از نمد پولوتیک کلاهی عاید هیچ کس نشده، الا داغ درفش و تیغ و تیری.

سخن به درازا کشید. جان دل! شما هم یحتمل، گرفتار درس و بحثید. زیاده تصدیق‌افزا نمی‌گردم. فی‌النهایه اینکه از حال دل ما غافل نباشید. برای ما لاینقطع کاغذ بفرستید که دلمان به همین کاغذها خوش است.

جان فدایت پری‌دخت

 

 

انتهای پیام/

[ad_2]

لینک منبع

قالب وردپرس پوسته وردپرس پلاگین وردپرس وردپرس سئو وردپرس

به این نوشته امتیاز بدهید!

سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس

  • ×

    با ما در ارتباط باشید