شاملو نماینده کامل روشنفکری ایرانیست؛ بیتفاوت نسبت به مردم و کاسب در هر نوع حکومت
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس ۲ مرداد ۹۸ 2۰72
[ad_1]
خبرگزاری تسنیم-نعمت الله سعیدی*
احمد شاملو مثل بینوا بندگکی سر به راه زندگی نکرد و راه بهشت مینوی او بُز روِ طوع و خاکساری نبود. او دین ستیز و ایمان گریزی، منکر بسیاری از باورهای زمانه خودش بود اما شاعر بودنش قابل انکار نبود. البته او نه از مرحوم شهریار محبوبتر بود و نه از امثال یدالله رویایی سنت ستیزتر و نه از امثال مرحوم سپهری نوآور و رمانتیکتر و نه حتی از امثال «کارو» کافرتر! اما شاعری بود که میتوانست در یک رژیم پست مدیریتی بگیرد و در نظامی دیگر هزینههای درمانش را از دولت و در عین حال، به هر دوی آن نظامها نیز فحش بدهد! شاید اصل مطلب این است که او به دیگرگونه خدایی نیاز داشت که شایستهی خودش باشد یعنی شایسته بندهای که نوالهی ناگریز را گردن کج نمیکند و بنابراین خدایی دیگرگونه آفرید. پس احمد شاملو بنده خدا نبود بلکه خودش به مقام خداسازی رسیده بود. ایشان خدایی میخواست که ساخته خودش باشد. خدایی که درواقع بندهی شاعر باشد! قاعدتا چنین شاعران روشن فکری هیچگاه به این مرحله نمیرسند که ، پس تکلیف مردم چیست؟ بلکه از ابتدا شروع کرده و درگیر عوض کردن خدا هستند و تا کل نظام خلقت عوض نشده خُلق شان تنگ است. اینهایی که عرض کردیم، متن شعرهای خود ایشان است. ملاحظه بفرمایید:
«من بینوا بندگکی سربراه / نبودم / و راهِ بهشتِ مینوی من / بُز روِ طوع و خاکساری / نبود: / مرا دیگرگونه خدایی میبایست / شایستهی آفرینهیی / که نوالهی ناگزیر را / گردن / کج نمیکند. / و خدایی / دیگرگونه / آفریدم/ دریغا شیرآهنکوه مردا / که تو بودی، / و کوهوار / پیش از آن که به خاک افتی / نستوه و استوار / مُرده بودی. / اما نه خدا و نه شیطان ــ / سرنوشتِ تو را / بُتی رقم زد /که دیگران / میپرستیدند. / بُتی که / دیگراناش / میپرستیدند. »(ابراهیم در آتش سال ۱۳۵۲)
خیلیها تصور میکنند که عمدهترین دلیل شهرت ایشان عاشقانههای کوتاه یا مضامین ضد زمین و زمان سرودههای سیاسی یا فوق آخر ابداع شعر سپید و منثور (به تقلید از سبکی جدید در ادبیات فرانسه) بوده است اما شاید بتوان تمامی این موارد را «فنون مشهور شدن» او دانست، نه دلایل آن! فنون و روشهایی که او بلد بود و امثال احمد منزوی و معینی کرمانشاهی و خیلیهای دیگر بلد نبودند. (که مثلا در مورد همین دو شاعر اخیر یک دهم آن اظهار نظرها، نوشتهها، شرح و تفسیرهایی که پیرامون او منتشر شده است، وجود ندارد…) چون درواقع احمد شاملو را نیز میتوان به زبان ساده ، همان «صادق زیبا کلام» دنیای شعر و ادبیات دانست! یعنی از دستهی همان آدمهایی که بلد بود چطور دقت کند و ببینید «در چه شرایطی چه حرفی درست است» و دقیقا برعکس آنرا بر زبان بیاورد! بلد بود چطور برای چریکهای کمونیست شعر بگوید و مارکسیست نباشد. بلد بود چطور خودش را نماینده و طرفدار «نیما یوشیج» نشان بدهد اما به سبک شعری او نیز رحم نکند یعنی با هواداران شعر نو ، شعر سنتی را نقد کند اما قاطی نیمایی سراها نشود. همان طور که با حرفهای تودهایها مسلمانان را نقد میکرد و رسما کمونیست نمیشد. او در این مسیر حتی به حافظ و فردوسی نیز رحم نمیکرد مثلا ببینید در قسمتهای دیگری از همان شعر قبلی، چطور با اسفندیار، دشمن «رستم» قهرمان افسانهای شاهنامه دیزی دو نفره میخورد:
ــ آه، اسفندیارِ مغموم! / تو را آن به که چشم / فروپوشیده باشی!» / «ــ آیا نه / یکی نه / بسنده بود / که سرنوشتِ مرا بسازد؟ / من / تنها فریاد زدم / نه! / من از / فرورفتن / تن زدم. / صدایی بودم من / ــ شکلی میانِ اشکال ــ، / و معنایی یافتم. / من بودم / و شدم، / نه زانگونه که غنچهیی / گُلی / یا ریشهیی / که جوانهیی / یا یکی دانه / که جنگلی ــ / راست بدانگونه / که عامیمردی / شهیدی؛ / تا آسمان بر او نماز بَرَد.
پس نخستین سوال میتواند این باشد که چرا و چگونه شخصی چون شاملو توانسته سهم بیشتری از نگاه منتقدان را به خود اختصاص دهد. سهمی بسیار بیشتر از امثال منزوی، رهی معیری، فریدون مشیری و … انبوهی دیگر از شاعران هم عصر خود. آن هم گذشته از شاعران وفادار به سنت و نگاه دینی (همچون استاد شهریار که گاهی شاهکار ترین آثارش، مثل «علی ای همای رحمت» دقیقا در چارچوب دینی و شیعی ست) حتی شاعرانی که گاه بسیار بیشتر و جدیتر از امثال شاملو کافر بودهاند و کفر ورزیدهاند! در صورتی که میدانیم قطعا شعر بسیاری از این شاعران به مراتب بیشتر از امثال شاملو مخاطب داشته، دیده و خوانده شده است یعنی به زبان ساده، کسانی چون شاملو و یدالله رویایی چگونه توانستهاند علاوه بر شاعران، حتی بسیاری از مخاطبان شعر معاصر ایران را به حاشیه ببرند؟ و طوری رفتار کنند که «شاملو نشناسی» تبدیل به یک جرم ادبی شود! اما «جیغهای بنفش» کشیدن ، بشود اصل شعر مدرن و پیشرو و چه و چه…
قطعا این ماجرا فقط مربوط به اسم شاملو نمیشود. بله، برخی از اسمها خودبخود بیشتر در حافظه مخاطب باقی میمانند یا زودتر جلب توجه میکنند اما این موضوع فقط یک ظرفیت است. شاید گمان شود در سطور اخیر لحنی کنایی و سرزنش آمیز داشتهایم اما نه! واقعا «جنون» و ستیزه جویی با جهان و خویشتن … یکی از رگههای مهم و اصلی یک روح شاعرانه است. با این حال فرق است بین یک شاعر رسما کافر با شاعری که کفر گویی میکند و از این هم فراتر، فرق است بین شاعری که منکر وجود خداست با شاعری که دشمن اوست! کفر گویی را بسیاری از شاعران داشتهاند. از خیام گرفته و رباعیهایی مثل «از جمله رفتگان این راه دراز/ باز آمده کیست تا به ما گوید راز…» (که رسما انکار معاد میکند) تا هر آدم دیلاق دیگری که کمی طبع شعر دارد مثلا همین «ابن دیلاق» سدههای اخیر:
بسم الله علیم و فرزان /فرد و صمد و رحیم و رحمن
هم منتقم و عنید و مکار / بر جبر نهاده پایهی کار
نه جفت و مساعد و نظیری / انباز و مشاور و وزیری
کاری اگرش به پیش آید / بی شرکت غیر مینماید
گر معدن قهر او بجنبد / نه قُبهی آسمان برُنبد
گاهی ز کرم نگفته چندان / بخشد که حساب و حصر نتوان
گاهی ندهد به طفل عطشان / یک قطرهی آب در بیابان
تا تشنه به ضجر جان سپارد / نامش به زبان دگر نیارد… تا آنجا که:
فی الجمله بدین صفات بسیار / چیزیست چو شلهی قلمکار
نامش بر عبریان یهوداست / این تحفه خدا، خدای موسی است
ای بندهی مستمند زنهار! / از قهر چنین خدای جبار
صد سال اگر کنی عبادت / در کوه و کمر کشی ریاضت
هر روزهی سال روزه گیری / در عز شباب و ضعف پیری
با پای پیاده سالیانه / از صدق کنی طواف خانه
وانگه ز فضول و نکته جویی / اندر دل خویشتن بگویی: «اینها همه کار خنده دار است…»
کارت دگر ای رفیق زار است!
شک کردی و کافری تو دیگر / مالیده عبادتت سراسر
در آتش دوزخ چنانی / جاوید به امر وی بمانی
هر چند قسم خوری نگفتم / گوید، ز دلت خودم شنُفتم
از کتاب معراج نامهی ابن دیلاق
ملاحظه فرمودید که این جناب «ابن دیلاق» که بعید میدانم خیلی از مخاطبان حتی اسمش را شنیده باشند، چطور با توسل به جبرگرایی، تصویری خشن و غیر رحمانی از خدا ارائه میدهد که آماده است به کمترین بهانهای مردم را به دوزخ بفرستد و تا ابد شکنجه کند. (کاری که شاید سادیسمیترین مخلوقات او انجام نمیدهند!) پس احمد شاملو نیز با کفرگویی های خود ، نوبرش را نیاورده بود! بلکه از هجویات وقیح «میرزاده عشقی» گرفته تا پوچگراییهای امثال کارو، این ماجرا نه با امثال شاملو شروع شده و نه به آنها خاتمه یافته است. نوبرانههای او از این دست بود که:«در قفل در کلیدی چرخید/ لرزید بر لبانش لبخندی / چون رقص آب بر سقف / از انعکاس تابش خورشید …» (شعر ساعت اعدام) تصویر فوق العاده زیبایی ست ، محصول تماشا و دقت شاعرانهی یک شاعر سپیدگو. بازتاب نور خورشید از یک ظرف آب، بر دیوار یا سقف خانه … زیباست. انعکاسی که با کوچکترین نسیم یا حرکتی شروع به لرزیدن و رقصیدن میکند. در ادامه همین شعر میگوید:
بیرون/ رنگ خوش سپیدهدمان / مانند یکی نت گمگشته / میگشت پرسه پرسه زنان روی / سوراخ های نی / دنبال خانهاش … در قفل در کلیدی چرخید…(تکرار بند قبلی)
اجازه دهید از همین جا وارد بحث اصلیمان شویم. اینجا دقیقا شاعر چه کاری را انجام داده است؟ و چرا ما مخاطبان از مطالعه و بازخوانی این کشف شاعرانه لذت میبریم؟ کشفی که شاعر توانسته است آنرا با مخاطبانش به اشتراک بگذارد. کشف اینکه میتوان بازتاب نور خورشید از یک ظرف آب بر سقف را به خندیدن تشبیه کرد یا چرا بگوییم تشبیه؟ شاید واقعا همین طور است! ما وقتی میخندیم، دندانهایمان آشکار میشود. شاید بازتاب نور نیز میتواند بخندد. شاید شاعر توانسته همین خنده نور را کشف کند! اما کیفیت این خنده دقیقا چیست؟ آیا خندهای از روی خوشحالی و خشنودی درونی و حال خوب است؟ یا خندهای از روی استهزاء و تحقیر است؟ یا زهرخندی ناامیدانه و خبر دهنده از یک حال خراب و بد؟ مثل جمجمهی اسکلتی که در موزههای پزشکی و آناتومی گویی به مخاطب میخندد! خندهای در اوج پوچی، فلاکت و ناامیدی!
پوزخندی که گویی میل به زندگی را در وجود مخاطب و تماشگران خود تحقیر و استهزاء میکند. پوزخندی که از صدها شیون و ناله بدتر است! حالا آیا میتوان این خندیدن انعکاس نور بر روی سقف را نیز از جنس خنده همان اسکلت جمجمه دانست؟ طوری که انگار تصویر خود همین اسکلت جمجمه روی سقف شکل میگیرد! یا این همان خندهایست که از چشمههای زلال آب نیز میتوان دید و شنید؟ خندهای حکایتگر امید، نشاط و خشنودی. خندهای گواه شکر و شاکر بودن. تا اینجای شعر معلوم نیست اما در ادامه که ظاهرا باد روی سوراخهای نی، پرسه زنان دنبال یک نت گمگشته میگردد، تصویر قبلی بهتر معنی پیدا میکند. تصویری اگر نگوییم سرخورده و ناامید، نسبتا خنثی. تصویری برای تصویر. تصویری از زیست جهان شاعرانه فردی که با زمین و زمان سر جنگ و ناسازگاری دارد. (که: قلیل من عبادی شکور… اندکی از بندگان من شکر گذارند… سوره ۳۴ آیه مبارکه ۱۳) و شاعری که عموم مخاطبان خود را گاهی نادان و عقب افتاده میپندارد و گاهی فاقد لیاقت و شایستگی اینکه مخاطب شعر کسی چون او باشند. مثلا: ای یاوه… یاوه … یاوه / خلایق مستید و منگ؟! / یا به تظاهر تزویر میکنید؟! / از شب هنوز مانده دو دانگی / ور تائب ید و پاک و مسلمان / نماز را از چاوشان نرسیده بانگی
هر گاوگندچاله دهانی/ آتشفشان روشن خشمی شد / این گول بین که روشنی آفتاب را / از ما دلیل می طلبد…
من درد در رگانم / حسرت در استخوانم / چیزی نظیر آتش در جانم پیچید / سرتاسر وجود مرا گویی / چیزی به هم فشرد … (مرثیههای خاک ، «با چشم ها»)
خب ملاکهای شعردانی و شعرخوانی این «گاوگندچاله دهانها» چه اعتباری دارد؟ اینها را میتوان با ترجمه چند شعر از انگلیسی و اسپانیایی ، به اضافه ترجمه چند یادداشت ادبی یا انتقادی از چند فروند متفکر فرنگی دیگر، به اضافه چند فحش مجدد به یک عده شعر نشناس داخلی موهوم و غیر مشخص، به اضافه یکی دو مصاحبه، میزگرد با تیترهای جنجالی و بحثهای بی سر و ته کلی و «همه چیز از همه جا» و … برای سالها و سالها تحقیرشان کرد و برای خود این افراد مجله درآورد! کاری که مرحوم شاملو خوب بلد بود و آنرا خیلی خوب به دیگران هم یاد داد یعنی توانست صنعت نشر و بنگاههای رسانهای کشور را تا سالها سرکار و «سرکار گذارنده» بگذارد! رسانهها و نشریاتی که به ندرت (مگر در برخی از مقاطع ابتدای انقلاب و برخی از موارد خاص) توانستند تیتراژ خود را به۱۰۰ هزار یا فوق آخر یک میلیون برسانند. رسانههایی که دیگر هیچگاه نتوانستند نقشی جدی در فرهنگ سازی و آگاهی بخشی عمومی بازی کنند. درست مثل شاعرانی چون خود شاملو که هیچ وقت معلوم نشد با چه کسانی طرف حساب هستند و دقیقا چه میخواهند؟ در صورتی که حدود همین هفتاد-هشتاد سال پیش، شاعری مثل مرحوم «نسیم شمال» توانسته بود به تنهایی تیراژ انتشار آثار خودش را میلیونی کند! بگذریم.
«چون رقص آب بر سقف / از انعکاس تابش خورشید… این تصویر (که یکی از شاهکارهای شعر شاملو به حساب می آید) دقیقا یعنی چه؟! شاعر چه چیزی را از دنیای اطراف کشف کرده است؟ اجازه دهید در برابر این تصویر، یک مثال از شاعری دیگر ذکر کنیم؛ بیدل میگوید:«مباش غره به سامان این بنا که نریزد / جهان طلسم غباری ست، از کجا که نریزد؟!» (غزل ۱۱۴۶) و یا: دماغ جادهپیمایی ندارد رهرو شوقت / شرر اول قدم از خود به جای گام میخیزد… (غزل ۱۱۴۰) شرر در نخستین گامی که بر میدارد ، از خودش میگذرد یعنی شاعر با تماشای عالم هستی و دقت در شرر ، یک حکمت را کشف میکند. چه حکمتی؟ اینکه انسان تا از خودخواهیها و غرور خود نگذرد نمیتواند پیشرفت کند. نمیتواند قدم از قدم بردارد یا چون صحبت از تبسم و خنده است، اجازه دهید مثال دیگری بزنیم: (غزل شماره ۸۷۹)
زهی چمن ساز صبح فطرت، تبسم لعل مهرجویت
ز بویگل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت … تا آنجا که:
ز گلشنت ریشهای نخندد،که چرخش افسردگی پسندد
چو ماه نو نقش جام بندد، لبی که تر شد به آب جویت
اینجا شاعر آفرینش را تبسم معشوقی میداند که از بوی گل تا نوای بلبل را باید فدای گفتگوی او کرد! تبسم و لبخندی که هر صبح نظارهگر آنیم. هر سپیده دمان با تبسم، صبح آغاز میشود. لبخندی به پهنای سپهر و افق. تا آنجا که ریشه زدن را نیز به خندیدن و تبسم تشبیه میکند. (به خاطر سپیدی ریشه در خاک که تداعی گر لبخند و آشکار شدن دندانها ست) آن هم ریشهای که اگر در گلشن محبت دوست رشد کند، مثل هلال ماه نو همیشه خندان خواهد بود و به دور از افسردگی. هلال ماهی که انگار از جام نور لبتر کرده است! چقدر تصویر فوق العادهای ست اما فقط یک سری کشف تصویری شاعرانه و خنثی نیست. عالمی از معنا و معرفت پشت سر آن است. شاعر آغاز و پایان تمام آفرینش را از تبسم میداند و به لبخند ختم میکند اما رقصیدن نور انعکاس یافته از آب بر روی سقف کدام یک از این معانی و تفاسیر و تاویلها را دارد؟ هیچ یک! فقط خودش است…
امثال شاملو خودشان اعتراف میکنند که «من درد در رگانم/ حسرت در استخوانم/ چیزی نظیر آتش در جانم پیچیده…» شاید باورش سخت باشد که این چنین اعترافاتی را جدی بگیریم! غمهای شاعرانی چون شاملو را نمیتوان با غمهای عرفانی و معرفتی امثال عطار تا حافظ و سعدی یکسان پنداشت. چنین شاعرانی یا از هوای نفس خود مینالند و یا از فراق یار مثلا شاعری چون عطار و بیدل از دست نفس خودشان به ستوه آمدهاند. از بیارزشی و فریبکاری دنیا گله دارند. نه از اینکه دنیا به آنها اقبال نداشته است! اما شاعری چون شاملو دقیقا برعکس است! او از دیگران مینالد و تصور اولیهاش این است که در همین دنیا میتوان به اصل سعادت رسید. بنابراین اگر هم گاهی اشاره به فقر و دردهای افراد جامعه میکند، کاری با ظالمان ندارد یعنی خود همین فقر و محرومیتها را مشکل اصلی میداند. نه آنهایی که اینها را به وجود آوردهاند! یا وقتی هم به سراغ ظلم میرود، اصل خود روزگار را ظالم میداند. او گاه از این احساس نفرت به زمین و زمان لبریز میشود و دقیقا در همین لحظات است که شعر میگوید و شعر او تبدیل میشود به سمفونی یاس و شکایت…
زندگی شاملو و تاثیراتش در تکوین شخصیت او
شاملو در مصاحبهای در اوایل دهه هفتاد (با مجله آدینه) میگوید: «… با وجود همهی اینها وضع اسفناک من در آن شرایط سخت قابل بررسی است؛ چرا که به تمام معنی پیازی شده بودم قاطی مرکبات. موجودی بودم به اصطلاح معروف «بیرون باغ ». پسربچهای را در نظر بگیرید که ۱۵ سال اول عمرش را در خانوادهای نظامی، در خفقان سیاسی و سکون تربیتی و رکود فکری دوره رضاخانی طی کرده و آن وقت ناگهان در نهایت گیجی، بیهیچ درک و شناختی، در بحرانهای اجتماعی سیاسی سالهای ۲۰ در میان دریایی از علامت سوال از خواب پریده و با شوری شعلهور و بینشی در حد صفر مطلق، با تفنگ حسن موسایی که نه گلوله دارد و نه ماشه، یالانچی پهلوان گروهی ابلهتر از خود شده است که با شعار «دشمن دشمن ما دوست ما است» ناآگاهانه- گرچه از سر صدق- میکوشند مثلا با ایجاد اشکال در امور پشت جبهه متفقین آب به آسیاب دار و دستهی اوباش هیتلر بریزند! البته آن گرفتاری، از این لحاظ که بعدها «کمتر» فریب بخورم و یا هر یاوهای را شعاری رهاییبخش به حساب نیاورم برای من درس آموزندهای بود …»
یا در بخش دیگری از همان مصاحبه اعتراف میکند: «من خود بارها و از آن جمله در مقدمهی همچون کوچهای بیانتها به این حقیقت اعتراف کردهام که شعر ناب را نخستین بار از شاعران غربی آموختهام. اسم این غربزدگی و فلان و بهمان نیست. مگر اینکه قرار باشد دور صنایع نساجی و نفت و استفاده از آسانسور و ماشین و هواپیما را هم قلم بگیریم و از ابزار جنگ هم به نیزه و شمشیر بسنده کنیم و از پزشکی به همان جوشاندهی عناب و سپستان اکتفا کنیم که خوشا طب سنتی عبدالله خان حکیم! این، جدا کردن جامعه از کل بشریت است که از تولیدات فرهنگی نیز همچون تولیدات صنعتی و دستاوردهای علمی داد و ستد میکند و همپا و همگام پیش میرود…»
پس اجمالا در همین دو بخش از مصاحبه، با شاعری مواجه هستیم که دوران کودکی دشواری داشته است. پدر او ارتشی بوده و احتمالا از نظر مالی هم وضعش خوب بوده است اما مجبور بوده هر سال به ماموریت برود و خانوادهاش را هم با خود ببرد. پدری که احتمالا با فرزندانش نیز مثل سربازان زیر دستش رفتار میکرده و نوعی خشونت و استبداد را به جان آنها ریخته است. پس شاملو حتی از داشتن دوستان واقعی بچه محل یا همکلاسی نیز محروم بوده است. همه جا به عنوان یک غریبه با او برخورد میشده. برای چنین آدمی شاید اروپا و وطن خیلی فرق نکند. حداقل در اروپا به عنوان یک فرد خارجی میتوانسته مورد توجه دیگران باشد و اینها همان دلایلی است که احتمالا باعث شده احمد شاملو در تمام مدت عمر، یاد گرفته چطور با دیگران بجنگد و در عین حال نسبتا به ایران و ایرانی نگاهی انتقادی داشته و نسبت به تمام باورهای مردم کشورش بدبین باشد. به قول صائب:
صلح در پرده بود یار به جنگ آمده را / مده از دست، گریبان به چنگ آمده را
آشنایی ز نگاهش چه توقع دارید؟ / نور اسلام نباشد ز فرنگ آمده را
(صائب غزل ۵۵۲)
نسبت روشنفکران ایرانی با وضع زمانه
مجموعه این عوامل باعث میشود که ما بتوانیم احمد شاملو را یکی از نمایندگان شش دانگ روشنفکری در ایران معاصر بدانیم. روشنفکرانی که خیلی وقتها به جای مبارزه کردن با باورهای غلط این مردم، خود آنها را مردمی غلط دانسته و با آنها جنگیدهاند! روشنفکرانی که همواره تا خرخره پر از مواضع سلبی و انتقادی نسبت به زمین و زمان بودهاند اما خودشان هیچ پیشنهادی برای بهبود اوضاع نداشته و ندارند. روشنفکران و شاعرانی که خیلی وقتها حتی یک شعر بر علیه صدام و دشمن بعثی این مردم ندارند یعنی حتی حاضر نشدهاند به زبان هم که شده، با این مردم همراهی و همدلی کرده و دشمنان متجاوز و آشکار این کشور را محکوم کنند! دشمنی که صدها هزار از جوانان این ملت را به خاک و خون کشیده و خانههای آنها را ویران کرد و مادران را داغدار و … اما در اوج این فجایع و مصیبتها، کسی مثل شاملو، فقط نگران و معترض به این است که نمیتواند با معشوقهاش در وسط خیابان جفتگیری علنی کند! و میسراید که: «دهانت را می بویند/ مبادا گفته باشی دوستت دارم …»
مثلا خود همین شاملو سالها ژست مبارزه با رژیم دیکتاتوری پهلوی را داشت. بسیاری از شعرهای خوب او همانهایی ست که برای مبارزان و اعدام و کشته شدگان رژیم پهلوی سروده است. اصلا تصویر واقعی جامعه در دوره پهلوی را میتوان در آینه بسیاری از شعرها و نوشتههای امثال شاملو به تماشا نشست. جامعهای رخوت زده، سردرگم و ناامید کننده! جامعهای که کوچهها باریکه/ دکانها بسته/ خانهها تاریکه / دلها شکسته… جامعهای که دلیل و ریشه اصلی بسیاری از غمهای عمیق و اندوه ژرف و شاعرانهی امثال اوست. نه آن چیزی که در سالهای اخیر شبکههای ماهوارهای سعی دارند از آن بسازند و به مخاطبان خود القا کنند.
اما بعدها که همین رژیم سقوط کرد، معلوم شد که خیلیها به این «ژست مبارز بودن» اعتیاد پیدا کردهاند یعنی این مبارزه نوعی پرستیز برای آنهاست. امثال شاملو هیچگاه نگفتند و توضیح ندادند دقیقا چه میخواهند اما آنچه که در عمل میخواستند، موجودیت نظامی بود که آنها شخصیت خود را از مخالفت با او کسب کنند وگرنه امثال شاملو نه در حکومت پهلوی و نه در نظام جمهوری اسلامی هیچ وقت به صورت جدی با قدرت درگیر نشدند. اصلا انگار اصل مشکل آنها با همین «خلایقی» بود که به نظرشان همواره مستاند و منگ! مردمی که باید ابله باشند و بمانند، تا همواره تفاوت و تمایز و برتری این افراد با دیگران مشخص باشد.
شاملو نگاهی توریستی به فرهنگ کشورش داشت
البته همین نگاه شاملو مزیتهایی نیز داشته است مثلا به نظر نگارنده مهمترین کار و اثر شاملو را باید همان «کتاب کوچه» دانست. مجموعهای چند جلدی که تلاش میکند طیف گستردهای از اصطلاحات، تکیه کلامها و خرده فرهنگهای ایران آن دوره را گردآوری کند. چرا؟ چون شاملو نوعی نگاه توریستی به فرهنگ کشورش داشته است یعنی میتوانسته خودش را غیر از مردم ببیند، بداند و رفتارهای آنها را بررسی کند. برایش همین اصطلاحات عادی مردم جالب بوده است. البته توریستی که زبان فارسی را هم خوب میشناسد و ضمنا استعداد و طبع شعر خوبی هم دارد و ناگفته نماند که به نظر نگارنده، مجموعه کتابهای کوچه باارزش ترین و مهمترین اثر شاملو است. کاری که اگر در آن مقطع صورت نمیگرفت، شاید دیگر هیچگاه چنین فرصتی گیر نمیآمد.
به هرحال ما باید دقت کنیم که «خوب حرف زدن» همیشه به معنای «حرف خوب زدن» نیست. البته حرفهای خوب را باید خوب هم بیان کرد اما شاعری که خوب شعر میگوید، به این معنا نیست که شعرهای خوبی هم میگوید. شاملو حتی در تمام عمرش ترجیح داده بود که رسما با مذهب دشمنی نکند چون اگر چنین کاری میکرد، گرفتار متفکرین دینی میشد اما شاملو دوست داشت با منتقدین ادبی سر و کار داشته باشد چون به راحتی زورش به آنها میرسید. کدام منتقد ادبی جرات داشت شعرهای امثال شاملو را از نظر «عقدههای جنسی» علنا نقد و بررسی کند؟ یعنی آیا شاعری که در اکثر سرودههایش تلاش داشت با مخاطب صریح و بی پرده حرف بزند، آیا حاضر میشد با خود او نیز همین قدر صریح و بیپرده سخن گفت؟ و مثلا پرسید، منظور او از عشق چیست؟ آیا عشق فقط ترکیب خاصی از هورمونهای جنسی بین عاشق و معشوق است؟ آیا همین هورمونها شاعرانی چون شاملو را به عاشقانه سرودن واداشته است؟ اصلا شعر از قلب شاعر بر میخیزد یا سلولهای خاکستری مغز او؟ مغزی که بخش عمده آن آب و چربی ست و …
عشق به جنس مخالف شاید تنها وجه ایجابی شاعران روشنفکری چون مرحوم احمد شاملو به شمار بیاید. این خیلی مهم است که ببینیم شاملو عشق را چه تعریف میکند و چه روایتی از آن دارد؟ اما به نظرم سهم کلمات نگارنده رو به پایان است و چنین بحثی مجال و مقال دیگری میطلبد. فعلا همین قدر کافیست که اشاره کنیم، عاشقانههای شاملو «عفیف» است. او برخلاف برخی از همپالگیهایش، هیچ وقت سرودههای جنسی نداشت یعنی میدانست چیزی ورای ترکیبات بیولوژیک و هورمونی هم در وجود انسان باید باشد. همان مفهومی که ما به عنوان «روح» میشناسیم. البته شاملو به روح اعتقاد نداشت اما ما وظیفه داریم برای روح او آرامش و مغفرت آرزو کنیم.
*نویسنده و پژوهشگر فرهنگی
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع