دادستانی انقلاب اسلامی چگونه تشکیل شد؟
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس
30 بهمن 96
2۰30
[ad_1]
به گزارش خبرنگار تاریخ خبرگزاری فارس، در کتاب صخره سخت درباره تشکیل دادستانی انقلاب آمده است. در کنار حفاظت از امام خمینی، مسئله دستگیری و محاکمه سران رژیم پهلوی به خصوص مقامات نظامی و امنیتی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در دستور کار سران انقلاب قرار گرفت.
در درگیریهای روزهای منتهی به پیروزی انقلاب و بعد از آن تعدادی از سران رژیم دستگیر شده بودند. هویدا نخستوزیر ۱۳ ساله رژیم پهلوی و نعمتالله نصیری رئیس سابق ساواک از مهمترین افراد دستگیر شده بودند.
در میان سران انقلاب اسلامی سه نظر درباره محاکمه این افراد وجود داشت. جمعی که صادق خلخالی و مجاهدین خلق در رأس آن قرار داشتند خواستار اعدام فوری ۲۶ نفر از سران رژیم بودند و از سوی دیگر مهندس بازرگان و گروهش در دولت موقت اصولاً اعتقادی به اعدام و برخورد سریع و سنگین نداشتند.
در این میان اعضای روحانی شورای انقلاب معتقد بودند که افرادی که دستور کشتار را صادر کردهاند، مفسد فیالارض و مهدورالدم هستند و بایستی آنها برای شکسته شدن آخرین مقاومتهای ارتش شاهنشاهی اعدام شوند. امام خمینی نیز این نظر را تأیید کردند و بدین ترتیب ۶ نفر از اعضای فهرست ۲۶ نفره در شامگاه ۲۲ بهمن در مدرسه رفاه که تبدیل به بازداشتگاه سران رژیم سابق شده بود، به حکم صادق خلخالی و با فرمان آتش شهید محمد بروجردی که فرمانده حفاظت مدرسه رفاه بود اعدام شدند. این اقدام مورد استقبال گسترده مردم قرار گرفت.
با اضافه شدن تعداد دستگیرشدگان، شورای انقلاب تصمیم گرفت تا دادستان و قاضی دادگاه انقلاب را تعیین کند. با حکم امام خمینی، صادق خلخالی، آیتالله انواری، آیتالله ربانی شیرازی به عنوان قضات دادگاه انقلاب منصوب شدند که آیتالله ربانی شیرازی حاضر به قضاوت نشد.
درباره دادستانی کل انقلاب نیز، ابتدا به شهید آیتالله قدوسی پیشنهاد شد تا دادستان انقلاب شود اما او پس از یک روز استعفا داد تا به پیشنهاد دولت موقت، سیدرضا زوارهای، دادستان انقلاب شود.
زوارهای خود درباره چگونگی انتصابش به دادستانی کل انقلاب و اولین مسائل پس از پیروزی انقلاب میگوید: چند روز پس از پیروزی انقلاب روزی به من اطلاع دادند که ابراهیم یزدی مرتب تماسی میگیرد و تو را میخواهد. همان روز غروب تلفنی با او تماس گرفتم و این اولین برخورد ما با هم بود. ایشان گفت که شورای انقلاب خواسته است مقرراتی برای دادسرا نوشته شود و از شما میخواهند که این کار را انجام دهید. بعد هم یک دسته کاغذ پیش روی من گذاشت و گفت آییننامهای برای دادگاههای انقلاب بنویس… بالاخره پس از بحثهایی که داشتیم ایشان رضایت داد که این کار باید اسرع وقت و با عجله انجام بگیرد. ۲۴ ساعت فرصت داشتیم تا آن را انجام دهیم. علتش هم این بود که افکار عمومی به شورای انقلاب فشار وارد میکردند و مردم میخواستند زودتر تکلیف بعضی افراد روشن شود. من هم به ناچار پذیرفتم و همان شب با چند نفر از دوستان صحبت کردم و سرانجام مطلب را تهیه کردیم.
روز بعد آن را برای تحویل بردم… پس از تحویل متن آییننامه به آقای یزدی، قصد رفتن داشتم که ایشان گفتند بنشین تا آقای بازرگان ابلاغ حکم تو را به عنوان قاضی بزند. گفتم مگر ممکن است؟ قاضی باید مجتهد باشد.
ایشان هم وقتی دید زیر بار نمیروم، نامهای را با خط امام نشان داد که خطاب به مهندس بازرگان نوشته شده بود. در آن نامه امام مرقوم فرموده بودند به بنده و مرحوم ربانی شیرازی برای دادگاه حکم داده شود.
من با اینکه خط و امضای امام را به خوبی میشناختم، باز گفتم فرصتی بدهید تا خودم به حضور ایشان بروم. از همانجا هم با مرحوم حاج احمدآقا تماس گرفتم و گفتم: آقا این کار برای من به دلیلی روحیاتی که دارم یک مقدار مشکل است. نگرانم تحت تأثیر احساساتم قرار بگیرم و نتوانم حکم درستی صادر کنم.
درحالی که برای قضاوت در دادگاه انقلاب، قاطعیت لازم است. زمانی هم که به خدمت امام رسیدم همین مطلب را عرض کردم، اما ایشان فرمودند: بروید و مسئولیت خود را در دادسرای انقلاب به عهده گیرید.
به این ترتیب من نخستین دادستان انقلاب شده. قبل از اینکه بنده مسئول دادستانی بشوم، چندین نفر را برای اداره این سمت منصوب کرده بودند، اما هیچکدام یک دو روز بیشتر نمیماندند و سپس پست را تحویل آقای کتیرایی میدادند که از طرف دولت موقت در دادسرا نماینده آنها بود.
قبل از اینکه من مسئول دادسرا بشوم، لیستی از سران رژیم را تهیه میکنند و به خدمت امام میبرند. امام ۲۷ نفر از آنها را میشناسد، علامت میزند و میفرماید: اینها را اعدام کنید. ابراهیم یزدی دخالت میکند و تعداد اعدامیها را به چهار نفر تقلیل میدهد.
رضایت امام را نیز جلب میکند که تنها چهار نفر ازجمله نصیری رئیس ساواک و رحیمی فرمانده نظامی تهران به مکافات عمل برسند. در زمان انتصاب من این چهار نفر اعدام شده بودند. اما معلوم شده بود که یزدی با رسیدگی به جرائم و اعدام عوامل رژیم شاه موافق نیست.
در یکی از آغازین شبهای پذیرش مسئولیت دادستانی با مرحوم ربانی املشی در مدرسه رفاه قرار گذاشتیم تا برای محاکمه چند نفر تصمیم بگیریم، حدود ساعت ۱۰ آیتالله ربانی شیرازی رفتیم و از ایشان خواستم برای تشکیل دادگاه به بنده مساعدت کنند اما ایشان به دلایلی نپذیرفتند و امام نیز آقای انواری را به جای ایشان برگزید.
آقای انواری را پیدا کردیم و جریان را به اطلاعشان رساندیم. اما کار دشواری بود، چون هیچیک از ما قبلاً قضاوت نکرده بودیم. متهمین شش نفر بودند. قرار شد از آنها بازجویی شود. به آقای انواری هم گفتم شما بنشینید و گوش کنید. اگر هم لازم دانستید سوالاتی بپرسید. سپس میتوانید بر مبنای جواب آنها قضاوت کنید».
چند روز پس از استقرار زوارهای به عنوان دادستان انقلاب، با معرفی آیتالله اشراقی، مهدی هادوی رئیس دادگستری استان قم در زمان قیام ۱۵ خرداد به عنوان دادستان کل انقلاب منصوب شد و زوارهای نیز به عنوان دادستان انقلاب از تهران به قم کارش ادامه داد. با انتقال امام خمینی از تهران تصمیم بر آن شد که دادستانی انقلاب تهران از مدرسه رفاه به زندان قصر منتقل شود.
حاج اصغر رخصفت اولین رئیس زندان قصر پس از انقلاب درباره این جابهجایی میگوید: «در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه رفاه، این بچههای جوان و نوجوان یکی یک کلاشینکف داشتند و نگهبانی میدادند. یک روز نصیری رئیس ساواک به هوای رفتن به دستشویی، خودش را روی یکی از این بچهها انداخت که کلاشینکف را بگیرد. آن جوان داد و فریاد کرد و خلاصه ۱۰، ۱۲ نفر ریختند و نصیری را گرفتند. هیولایی بود او را گرفتند و بردند توی اتاق. همه سران شاهنشاهی توی اتاقهای مدرسه رفاه، راحت نشسته بودند و درها باز بود، اسمش هم بود که توی زندان هستند؛ اصلاً اوضاع، اینها را نگه داشت یکی از رفقای ما، حاج احمد کریمی به من گفت: «حاجی ! من به سوراخ سنبههای زندان قصر واردم. بیا و این زندان قصر را بگیر، بیا و اینها را از اینجا جمع کن.» خدا رحمت کند شهید قدوسی را، اولین دادستان کل کشور بود.
در حیاط رفاه داشت قدم میزد. خدا رحمتش کند یک کمی تند بود. گفتم: «آقا من آمادهام اینها را برم زندان و سر و سامان به این وضع بدهیم.» مرا نمیشناخت، به تندی گفت: «کی تو را میشناسد؟» گفتم آقای بهشتی مرا میشناسد، آقای خامنهای میشناسد، آقای هاشمی میشناسد. این اسمها را که آوردم، یک خرده کوتاه آمد. آقای قدوسی به من گفتند: «حالا شما اجازه بده من یک کمی فکر کنم. فردا بیا جواب بگیر.» فردا شهید قدوسی در حیاط مدرسه رفاه قدم میزدند، مرا صدا زدند و گفتند، «آقای رخصفت بیا من رفتم خدمت حضرت امام و حکمم را به حضرت امام دادم. عرض کردم حال این کارها را ندارم و میخواهم بروم قم دنبال درس و بحثم. امام حکم را داد به من آقای زوارهای، می شناسیش؟» گفتم: «رفیق من است.» و آقای زوارهای با حکم حضرت امام شد اولین دادستان کل کشور.
من رفتم و جریان را به او گفتم و مرا خوب میشناخت، چون در جریان بازار و اعتصابات و دو سال بسته بودن مغازه ما بود.
جریان را گفتم که این حرف را به آقای قدوسی زدهام و چنین برنامهای دارم، پرسید: خودت میخواهی این کار را بکنی؟» گفتم: «بله.» کاغذ را برداشت و به من حکمی داد که طبق آن اولین رئیس زندانهای سراسر ایران هستی حکم را گرفتیم و هفت تا هشت کانتینر تهیه کردیم و آوردیم پشت درب مدرسه رفاه و چشمهای آقای هویداها و مقدمها و امثال اینها را بستیم و همه را ریختیم توی آنها و ده دوازده نفر بچههای قهرودی را گذاشتیم نگهبانی بدهند و آنها را بردیم زندان قصر، فقط این بچهها اسلحه دستشان بود و اصلاً کمک کار نداشتیم. اصلاً هیچکس به هیچکس نبود، بچههای قهرود شاگردان حاج عباس ناطق نوری بودند.
حاج عباس اینها را هم تمرین اخلاقی و مکتبی داده بود، هم اسلحه و تمرینات نظامی بادشان داده بود و به محض اینکه به آنها گفتیم میآیید کمک؟ گفتند: بله! چرا نمی آییم؟ خلاصه این بچهها سه تا چهار تا اسکورت شدند و رفتیم زندان قصر، در آنجا خدا رحمت کند حاج محمد کچویی شد معاون ما و با هم شروع کردیم.
بعد به تدریج رفقای خودمان اختلافاتی با حاج محمد پیدا کردند و خلاصه کارهای زشتی کردند و اختلافات بالا گرفت ماهم دیگر خسته شده بودیم که حاج مهدی عراقی به عنوان نماینده حضرت امام آمد که بازرسی و سرکشی کند اختلافاتی هم با مرحوم آذری قمی داشتیم که دادستان بودند.
هرچه میگفتیم آقا! اینها این جوری میکند و این کارها را میکنند، گوش بنده خدا بدهکار حرفهای ما نبود. مثلاً یک عدهای را از قم میآورد که میخواستند همین جور بیایند و بروند و اسلحه بیاورند و اسلحه ببرند. ما مخالفت میکردیم و ایستادگی میکردیم.
خلاصه جلسه مفصلی از قضات و دادستانها در یکی از طبقات زندان قصر تشکیل دادیم و شهید بهشتی هم آمدند که حکمیت کنند. حرفها را که شنیدند، فرمودند: آقای آذری! اینها درست میگویند کار باید روی روال قانونی خودش پیش برود. خلاصه این جور اختلافات پیش آمده و خبر به گوش حضرت امام رسیده بود و شهید عراقی را فرستادند. ایشان آمدند و بهتدریج مستقر شدند و کارها را دستشان گرفتند و ما هم از خدا خواسته، رها کردیم و رفتیم سرکار اولیهمان، یعنی صندوقهای قرضالحسنه و سازمان اقتصاد اسلامی».
سیدرضا زوارهای هم در این باره میگوید: «پس از آنکه امام به قم تشریف بردند، قرار شد دادسرای انقلاب به زندان قصر منتقل شود. عدهای از برادران بازاری بودند که کارها را میچرخاندند. هر روز هم مرتب از جاهای مختلف افرادی را دستگیر میکردند و به مدرسه علوی یا مدرسه رفاه میآوردند. همه اتاقها از زندانی و متهم پر شده بود و جای خالی وجود نداشت. این بود که قرار شد دادسرا را به زندان قصر منتقل کنیم و در آنجا به کارها نظم و ترتیب دهیم. دفتری هم تهیه شد که در آن اسم و مشخصات همه متهمین نوشته میشد.
اما در آغاز کار با مشکلات بزرگی روبرو بودیم. زندان قصر بهخصوص قسمت اداری آن توسط عوامل رژیم گذشته و در روزهای انقلاب آتش زده شده بود تا تمامی اسناد و مدارک موجود در آن از میان برود.
به همین دلیل ساختمان در وضعیت نامناسبی بود و به بازسازی نیاز داشت. از طرفی هم آقای مهندس بازرگان نخستوزیر دولت موقت حاضر نبود دیناری برای این کار خرج کند. علاوهبر تعمیرات نگهداری زندان هم هزینههای خاص خودش را داشت و مشکل تأمین غذا و مایحتاج زندانیان از مشکلات عمده ما به شمار میرفت.
با این حال و بهرغم درخواستهای مکرر ما، دولت موقت هیچ کمکی برای اداره زندان نمیکرد و سرانجام هم احمد کریمی از اهالی بازار از کسبه پولی قرض کرد و مخارج زندان را تأمین و تقبل کرد».
در اردیبهشت ۱۳۵۸، زندان اوین هم که در اختیار گروه صف به رهبری شهید محمد بروجردی بود، به دادستانی انقلاب تحویل داده شد.
محمود عابدینزاده از نزدیکان شهید محمد بروجردی درباره اداره این زندان توسط گروه صف میگوید:
«همان اول انقلاب که امام به ایران تشریف آوردند درست یک ماه بعد، نهم یا دهم اسفند، بود که امام به قم رفتند. ما مسئولیت حراست از امام در تهران را برعهده داشتیم و امام که رفتند پادگان ولیعصر(عج) را در اختیار بگیریم. در پادگان ولیعصر(عج) مشغول جمع و جور کردن بودیم که چهاردهم اسفند حکم دادند زندان اوین را در دست بگیریم.
در آن شرایط زندان مثل یک نمایشگاه شده بود. یادم است آقای هادوی دادستان کل کشور آمد به ما گفت من رؤسای ساواک را گرفتهام. ما گفتیم میخواهیم دیگر زندان نداشته باشیم، اساساً با زندان داشتن مخالفیم. بیایید همان نصف زندان قصر را هم به نمایشگاه تبدیل بکنید و اینها را هم تحویل همان زندان قصر بدهید. آقای هادوی گفت: رؤسای ساواک دستگیر شدهاند و ما نمیتوانیم به آنهایی که آنجا هستند اعتماد کنیم.
ما رؤسای ساواک را فقط به شما میتوانیم تحویل بدهیم. ما نیز رؤسای ساواک را تحویل گرفتیم و آوردیم اوین و هر کس را هم که میگرفتند از قصر میآوردند آنجا. اتفاقاً یکی از آنها را داده بودند دست شهید اصغر وصالی که او را آورد بالا و در وسط محوطه زندان یک سیلی به صورت آن مرد ساواکی زد. محمد آن قدر عصبانی شده بود که گفت: چرا آدمی که اسیر و زندانی است زدهای؟ مگر اسیر حکمش این است که کتکش هم بزنند؟ حکمش فقط این است که او را دستگیر و زندانی کنند. این قدر به این اصغر پیله کرد و بر او خرده گرفت که او گفت: من نمیدانستم، ببخشید. محمد گفت: نمیخواهم دیگر تو پایت را اینجور جاها بگذاری. ما از اساس با این روال موافق نیستیم. ما انقلاب کردهایم که این اتفاق نیفتد و کسی توی گوش کسی نزند. ما انقلاب کردیم چون حرفهای حسابی داریم… ما اردیبهشت ۱۳۵۸ زندان اوین را تحویل شهید کچویی و حاج اصغر رخصفت و آقای رحمانی دادیم. در زندان اوین یک دوره آموزشی فرماندهی برای نیروهای سپاه گذاشتیم. همزمان رؤسای ساواک را هم در اختیار داشتیم. اولین سری دستگیریهای فرقان هم توسط همین عده انجام شد».
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع