منافقین در زندان پیروزی انقلاب اسلامی را غیر ممکن میدانستند
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس
18 بهمن 97
2۰37
[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ تاریخ: امروز سلطنت طلبان چنان به تطهیر رژیم پهلوی میپردازند انگار هیچ خاطرهای از آن همه خشونت در زندان و استبداد در جامعه وجود ندارد. اما در همین شهر در هر گوشهای هستند مردانی که ما را به آن روزگار ببرند. سید جواد موسوی روزگار جوانی بود که به دلیل پخش اعلامیه حضرت امام به یک سال حبس محکوم شد و برای زندانی دوم به حبس ابد محکوم شد در آن زندان با ماهیت سازمان مجاهدین خلق آشنا شد و یکی از تحلیل صدرصد اشتباه آنان این بود که پیروزی انقلاب در سال ۵۷ امکان پذیر نیست؟ گفتوگوی فارس با این مبارز علیه رژیم پهلوی را در زیر میخوانید.
فارس: لطفاً در آغاز مصاحبه خودتان را معرفی کنید و بفرمایید در چه خانوادهای متولد شده اید؟
من سید محمد جواد موسوی در سال ۱۳۳۲ ه. ش. از یک خانواده روحانی و در همدان متولد شدم. پدرمن برای روضه خوانی به اطراف ملایر میرفتند برای زندگی در همان جا ماندگار شدند و به تبلیغ دین پرداختند.
نخستین خاطره سیاسی من به بعد از قیام حضرت امام در سال ۱۳۴۲ در عاشورای آن سال روی داد پدرم در روضه عاشوار خطابه قوی در مدح قیام امام خواند مردم و من بسیار تخت تاثیر قرار گرفتیم و گریستم. پدر در این سخنرانی حضرت امام را برای مردم معرفی کردند. دوستان پدر در شهرستان قم اعلامیه حضرت امام را برای پدر میفرستادند پدر اعلامیه را دست ما می داد تا آشنایانی نزدیکی که که می شناختیم ببرم. به این طریق با مسائل سیاسی آشنا شدم.
فارس: در روستا زندگی میکردید؟
بله. در روستا زندگی میکردیم. فضای خانواده مذهبی و سیاسی بود. بستگان ما که در همدان زندگی میکردند جلساتی سیاسی و مذهبی برگزار میکردند یکی از این افراد آقای اکرمی وزیر آموزش و پرورش دوران شهید رجایی بود. ساواک هم بسیار به این جلسات حساس بود.
آرام آرام پایم به جلسه سیاسی و مذهبی باز شد با افراد سیاسی آشنا شدم و رفت آمد می کردم. در آن جلسات من با دوستی به نام سید رضا دیباج آشنا شدم. اندکی بعد داماد ما شد. جوانی بسیار مذهبی و باسواد که در دانشجوی روانشناسی دانشگاه پهلوی شیراز بود. در آن دانشگاه با نیروهای مذهبی و همچنین سازمان مجاهدین خلق ارتباط پیدا کرد.
به دلیل همین ارتباطات دستگیر و بعد از چند روز زیر شکنجه به شهادت رسید. به مدت ۶ ماه پدر و مادر پیراش اطلاع ندادند پیرزن و پیرمرد به زندان های گوناگون از زندان قصر؛ اوین و زندان عبدل آباد میرفتند تا از سرنوشت فرزند خود اطلاع پیدا کند اما جواب سربالا میشنیدند.
فارس: یعنی به پدر مادر شهید اطلاعی ندادند؟
نه به هر زندانی که میرفتند مسئولان زندان آن زمان میگفتند که فرزند شما این جا نیست حتی یه بار برای پیگیری سرنوشت فرزندشان به تهران آمدند. حتی پدر مادران برای سرنوشت فرزند خود به کمیته مشترک آن سال ها رفتند. اما متاسفانه اطلاعی پیدا نکردند. آن زمان منزل ما شهر ری بود از سال ۱۳۵۴ به تهران مهاجرت کردیم.
پدرم به امام جماعت مسجد حضرت ابراهیم شهرری انتخاب شد. تا زمان مرحوم شدن یعنی درست پنجاه سالی که در آن مسجد امام جماعت بودند. عطا فرزندی گر آنان نیز در دانشگاه پلی تکنیک آن زمان و امیرکبیر الان مشغول تحصیل بودند.
یک روز من به اتفاق برادر آقای دیباج به همدان رفتیم شب خوابیدیم. نصف شب دیدم که در خانه را میزنند و ساواک آمده بود. برادر شهید دیباج را دستگیر کردند و مرا نیز میخواستند ببرند که من گفتم که من با ایشان کاری ندارم من برای ملاقات با همشیره خودم به همدان آمدم و دستگیرم نکردند برادر ایشان نیز در زندان اوین به علت شکنجه به شهادت رسید.
چند وقت پیش به اتفاق زندانیان سیاسی دوران شاه به بهشت زهرا رفتیم و سری هم به ۳۹ و ۳۳ زدیم.که شهدای مبارز علیه رژیم شاه در آنجا دفن هستند. بهشت زهرا چند سال قبل قرار بود این دو تا قطعه را فضای سبز بکند. اما زندانیان سیاسی قبل از بچه ها ثابت کردند که این امور نگهداری شود. بچه ها پیشنهاد دادن که یادمانی از شهدای قبل از انقلاب در آنجا تاسیس شود.
بنابراین ما در آنجا یعنی همدان ما با آقای دیباج آقای اکرامی و دوستان دیگر مبارز آشنا شدیم. من در آن ایام در کلاس ششم به هنرستان نزدیک میدان شوش می رفتم. چون در آن هنرستان پزشک هم بود. نزد دکتر می رفتم که می گفتند عینک شکسته است و سرم درد میکند تا به این ترتیب مدرسه نروم. به این ترتیب به مرخصی می گرفتم تا مدرسه نرفتم و بعد از مدرسه به کتابخانه ای در شهرری میرفتم تا به کتابهای کتاب ها سید قطب، ابوعلی مودودی، اقبال لاهوری اینها کتابهای آزادی بود که در کتابخانه میشد پیداش کرد.
فارس: کدام کتاب در آن زمان کتاب ممنوعه محسوب میشد؟
«فرزند نیل» که درباره زندگی حضرت موسی بود آن زمان کتاب محسوب میشد. کتاب «ولایت فقیه» امام نیز ممنوعه بود. کتاب های دیگری مانند «مادر» ماکسیم گورکی را نیز میخواندیم به دوستان نیز سفارش میکردیم که این کتابها را بخوانند. همچنین کتابهای درباره انقلاب کوبا و آمریکای لاتین نیز مطالعه میکردیم.
آن زمان سخنرانی دکتر علی شریعتی در حسینیه ارشاد پیش آمد گل کرد من از مشتریان دائم آن سخنرانی بودم.
فارس: شماره با دکتر علی شریعتی از نزدیک ارتباط داشتید یا فقط سخنرانی او را گوش میکردید؟
فقط سخنرانی های شریعتی رو حضور پیدا میکردم. با توجه به مطالعاتی که داشتم و جلساتی که میرفتم این جلسات و سخنرانی آقای شریعتی آرامآرام مرا تبدیل به مبارز کرد. در شهرری معلمی به نام آقای افغانی داشتیم که ایرانی بود ولی نام خانوادگیشان افغانی بود. متخصص کلاس اول ابتدایی بود لباسهای مخصوص می پوشید تا دانش آموزان کلاس اول با درس بیشتر ارتباط برقرار کنند و شیوه خاصی در تعلیم و تربیت داشت.
آقای افغانی آدم سیاسی و مذهبی بود. ایشان جوانان را در مساجد جمع میکرد. جلسات مختلفی در منزل خود تشکیل میداد. در سال ۱۳۵۱ که مصادف با دهمین سال «انقلاب شاه و ملت» بود.
مدرسه یک دستگاه فتوکپی قدیمی داشت. مستخدم مدرسه نیز آقای رضا سیاوشی بود که با ما همکاری میکرد. پنجشنبه ها که مدرسه تعطیل می شود و مدیران مدرسه میرفتند. دستگاه فتوکپی را با دوچرخه به خانه آقای افغانی میبردیم. از بعد از ظهر پنجم پنجشنبه تا صبح جمعه یکسره اعلامیه حضرت امام و اعلامیه دیگر را چاپ میکردیم. اعلامیه دیگر نیز به نام جنایات ۱۰ ساله چاپ و پخش میکردیم. هر هفته پنجشنبه و جمعه برنامه ما چاپ اعلامیه بود.
بعد از فارغ التحصیلی ششم به یک هنرستان میرفتم روز در کارخانه پروفیل نیمه سبک کار میکردم. شبها به هنرستان میرفتم رئیس هنرستان شخصی به نام آقای نواب بود که با ساواک همکاری میکرد. آن زمان رئیس دبیرستان یا هنرستان های معروف با ساواک همکاری داشتند.تا مدرسه یا هنرستان را کنترل کنند. اعلامیهها را زنگ تفریح را تا کرده بودم و توی جیب گذاشته بودم و پنهانی توی همه جامیزی کلاس پخش کرده بودم.
بعد زنگ خورد و من سر کلاس رفتم و دانشآموزان کلاس رفتند و اعلامیه را دیدند خبر به رئیس هنرستان رسید. و او به همه کلاسها رفت وسخنرانی کرد و گفت: «یک عده خرابکار ا اعلامیه در مدرسه پخش کردند و کسی که این کار را کرد خودش را معرفی کند در غیر این صورت من اگر آن شخص را پیدا کنم حتما به ساواک و ماموران معرفی خواهم کرد و پدرش را درمیآورم». در کارخانه پروفیل نیمه سبک کار میکردم آنجا نیز دست از مبارزه برنداشتم و مدام در سرویس دستشویی روی در سرویس علیه رژیم شاه شعار مینوشتم و گاهی هم کارگرها اظهارنظر له یا علیه مطلب مینوشتند.
بهمن ماه سال ۵۱ دوستی داشتم که در دانشگاه تهران مشغول تحصیل بود. از من اعلامیه گرفته بود تا در شاهرود پخش کند و در بین راه توسط ماموران دستگیر شد و زیر شکنجه نتوانست مقاومت کند و مرا لو داد. در صورتی که میتوانست بگوید اعلامیهها را از مسجد برداشته است ساواک به دنبال من و آقای افغانی و مجید معینی رفتند. معینی فراری بود منتهی به خانه افغانی میرفت و زمانی که ساواک به خانه افغانی ریختند معینی هم آنجا حضور داشت و او را دستگیر کردند و ماموران ساواک آنها را سوار لندور کردند تا به بازداشتگاه ببرند و معینی به ماموران میگوید میتوانم قرآن بخوانم و مامور ساواکی میگوید مانعی ندارد او هم قرآن را برداشت اما به جای خواندن قرآن به عربی به آقای افغانی گفت:« من همه مسئولیت مبارزه را برعهده میگیرم و من از زمانی که فهمیدم آقای افغانی را دستگیر کردند فراری شدم و به خانه نمیرفتم و به کوی دانشگاه نزد سیدحسین دیباج میرفتم و هر روز هم با مادرم تماس میگرفتم. حدود یک هفته از این قضایا گذشت و فهمیدم که ساواک به دنبالم نیامد و چون امتحان نوبت بهمن داشتم به این نتیجه رسیدم که حالا که ساواک به دنبالم نیامد و بچهها مرا لو ندادند به همین دلیل بروم امتحان بدهم تا از تحصیل عقب نیفتم.
اتفاقا آن روز با خانه با مادرم تماس نگرفتم و یک یا دو ساعت قبل از امتحان به مدرسه رفتم و دیدم وضعیت غیرعادی است و آقایی شیکپوشی روی نرده نشسته بودو مدام مرا با چشمهایش میپایید. به این نتیجه رسیدم که مدرسه در محاصره ساواک است و برای اینکه جلب توجه نکنم با بچهها شروع به شوخی و مسخره بازی کردم تو سر یکی میزدم از دست یکی کلاسور میگرفتم تا ساواک فکر کند من آدم پرت و پلایی هستم .
وقتی زمان امتحان شروع شد نام من در صندلی جلوی راهرو نوشته شده شده بود و روی صندلیام نشستم و نواب رئیس مدرسه آمد و به بچهها اعلام کرد امتحان در سالن ورزش برگزار میشود و نواب دقیقا مرا میپایید تا به بهانهای ورقه امتحان را از دستم بگیرد و مرا از جلسه امتحان بیرون بیندازد.
تا نشستم یکی از بچهها از من سوالی پرسید و من گفتم چی میگی و نواب ورقه را از دستم گرفت و به بهانه تقلب مرا از سالن بیرون کرد . در سالن که رفتم یک ساواکی را دیدم و چهرهاش برایم آشنا بود چون قبلا در پارک شهر جلوی مرا گرفت و چند سوال از من پرسید و مرا رها کرد. تا از این ساواکی عبور کردم یک نفر از جلو مرا متوقف کرد و او و ساواکی که در پشتم بود مرا دستگیر کردند و مرا به حیاط مدرسه راهنمایی کردند که یک آریا پارک بود و مرا به زندان قزل قلعه بردند. این زندان یک زندان قدیمی بود و مرا به سلول انداختند و نصف شب مرا به اتاق بازجویی بردند بازجوی من شخصی به نام محمدی و آدم بسیار خبیثی بود.
قبل از من کسی را در اتاق شکنجه در حال شکنجه بودند و او را به تخت بسته بودند و زیر تخت یک اجاقی گذاشته بودند از یک طرف او را میزدند و از طرف دیگر او را میسوزاندند و از من پرسیدند این شخص را میشناسی من گفتم نه و واقعا هم او را نمیشناختم اتفاقا او کسی بود که با مجید معینی هم پرونده بود و مرا نیز به تخت بستند و با کابل به جانم افتادند.
فارس: چه شکنجههایی را تحمل کردید؟
برای نخستینبار که زندانی شدم بازجوها فقط از شکنجه ضرب و شتم یا شلاق استفاده کردند و محمدی از من پرسید چه فعالیتی داشتی و من پاسخ دادهام هیچ فعالیتی نداشتم و دوباره پرسید چه ارتباطی با آقای افغانی داشتی و او را میشناسی؟ گفتم بله؛ معلمم است.
بعد پرسید که چرا به خانه او رفت و آمد میکردی و من پاسخ دادم برای شرکت در مراسم مذهبی به خانه او میرفتم. بازجو دوباره پرسید چرا اعلامیه چاپ میکردی و من حاشا کردم و ناگهان سرباز را صدا زد و گفت: «بروید افغانی را به اینجا بیاورید» وقتی افغانی را دیدم بازجو از افغانی پرسید مرا میشناسد؟ او پاسخ داد، بله. گفت:« با هم اعلامیه چاپ میکردیم» من گفتم آقای افغانی چه اعلامیهای مگر ما ورقه امتحان عربی چاپ نمیکردیم؟ که این جمله من باعث خنده بازجو و آقای افغانی شد. البته چون یک هفته بود ماجرا لو رفته و بیشتر ابعاد قضیه روشن شده بود دیگر کاری با من نداشتند. اما ۶ ماه مرا در سلول انفرادی نگه داشتند به گونهای که دو بار اعتصاب غذا کردم.
معاون زندان قزل قلعه آن زمان شخصی به نام مومنی بود. بعد از اعتصاب اولین غذا مرا به دفتر خود برد و از من پرسید چرا اعتصاب غذا کردی؟ مریض میشوی! من گفتم میخواهم مرا به سلول عمومی ببرید او قول مساعد داد اما خبری نشد. هفته بعد دوباره اعتصاب غذا کردم اما بعد از مدتی دوباره سلول عمومی منتقل شدم و بچهها تا مرا دیدند با سلام و صلوات به استقبال من آمدند و مرا بالای دستشان بردنداما آنقدر ضعیف شده بودم از بالای دست آنها به زمین افتادم.
فارس: با چه کسانی همبند بودید؟
جواد منصوری، سعید کلانتری و مهدی سامع از بچههای چریکهای فدایی خلق و همچنین بعضی از اعضای سازمان مجاهدین خلق در زندان بودم، زندان قزل قلعه به شهربانی آن زمان تعلق داشت. اوین در دست ساواک بود و قزل قلعه زندان قدیمی بود دو سه تا اتاق در سمت راست و دو سه تا اتاق در سمت چپ زندان بود و وسط زندان حیاط بود، بچهها در حیاط دو یا سه کتاب و رادیو مخفی کرده بودند چون در زندان کتابی وجود نداشت و ملاقاتها هم حضوری نبود و اگر کسی به ملاقات میآمد نامه و خوراکیهایی که داشت تحویل سرباز میداد و اگر نامه جوابی داشت ما به سرباز میگفتم و او مینوشت.
بچهها رادیو را توانستند در حیاط مخفی کنند. دو سه تا آجر را کندند و رادیو را در آنجا مخفی کردند و در ساعت خاصی دو مامور در اتاق میگذاشتند و رادیو گوش میدادند و اطلاعات را دست به دست به همدیگر منتقل میکردند تا اینکه چند فرد زندانی که بریده بودند خبر گوش کردن رادیو را به مسئولان زندان رساندند یک روز منوچهری به اتفاق چند نفر از بازجوهای معروف به زندان قزل قلعه ریختند و بچهها را کتک زدند. یکی از کسانی که به سختی کتک خورده بود آقای یخچالیان بود که هیکل خیلی بزرگی هم داشت و او را به پشت خواباندند و اینقدر کتک زدند که پشتش سیاه شده بود.
از دیگر کسانی که در زندان قزل قلعه بود مرحوم حجتالاسلام ربانی شیرازی بود که در سلول انفرادی روبروی ما قرار داشت. بعد از چند ماه ما را به دادگاه بردند و یکسال به زندان محکوم شدم و در زندان قصر کتاب و روزانه بود بعد از بازداشت من برادرم هم که کار سیاسی میکرد فرار کرد و ساواک روی برادرم حساس شده بود مرحوم پدرم دو تا اتاق بیشتر نداشت و یک ساواکی همیشه در خانه ما حضور داشت و تلفنها را جواب میداد هر کس در خانه ما را به صدا در میآورد ساواکی نخست در را باز میکرد و چند تا از نزدیکان ما را زندانی کردند آزار و اذیت ساواک به خانواده ما به قدری شده بود که ابوی به اخوی پیغام فرستاد که مردم اذیت میشوند و خودت را معرفی کن بزودی برادرم آمد و خودش را معرفی کرد و به دو سال زندان محکوم شد و او نیز به زندان قصر منتقل شد.
بهمن ۵۱ بازداشت شدم و بعد از عید ۶۱ از زندان آزاد شدم و حدود ۲ ماه مرا اضافه نگه داشتند بعد از زندان فارغ از مسائل سیاسی کارگاه زدیم و با بچههایی که زندان بودیم به کار اقتصادی میپرداختیم اما یک اتفاق باعث شد من دوباره زندان بیفتم هرچند من دیگر فعالیت سیاسی نکردم در زندان که بودیم آقای معینی در انفرادی به سر میبرد و روزی نیم ساعت به هواخوری میرفتیم سلول انفرادی اینگونه بود که یک پنجره بالای اتاق داشت و معینی مرا شناخت. او در زندان با افراد مجاهدین خلق ارتباط برقرار کرد و تصمیم گرفت زمانی که من آزاد میشوم یک پیغامی را به یک خانمی به نام زهره رضایی برسانم و او را با سازمان مجاهدین خلق ارتباط بدهم.
بعد از آزادی من این پیغام را هر طور که بود به آن خانم رساندم که او گفت لازم نیست و فهمیدم که او با سازمان ارتباط برقرار کرده است و جالب این است که بدایند معینی و بهزاد نبوی در یک زندان بودند و زمانی که قرار بود این پیغام را بدهد به بهزاد نبوی گفت:«گوشهایت را بگیر تا من این پیغام را برسانم» بعد از اینکه معینی از سلول انفرادی به زندان عمومی آمد کاملا مرا توجیه کرد که چگونه باید با آن خانم ارتباط برقرار کردم.
بعد از زندان اول نگاهم به مسائل سیاسی عمیقتر شد به طوری که تامل میکردم چگونه به فعالیت بپردازم که تاثیر بیشتری داشته باشد برای همین دست به فعالیت سیاسی نزده بودم تا اینکه بعد از چند ما از آزادی از زندان ازدواج کردم و یک ماه بعد از ازدواجم روزی ساواک به منزلمان ریخت و مرا بازداشت کرد و به کمیته مشترک برد و مستقیم به اتاق حسینی بردند و شروع کردند به ضرب و شتم با کابل برق، این شکنجه چنان دردناک بود که انگار گوشت و پوست آدم میخواهد جدا شود.
برای بار دوم سربازجوی من منوچهری بود، محمدی بازجو در حالی که هیچ فعالیتی نکردم به طور وحشتناک شکنجه شدم اما من چیزی نداشتم که بگویم . بازجو وقتی سکوت مرا دید نام خانم رضایی را به زبان آورد. من به روی خودم نیاوردم با خود فکر میکردم از کجا لو رفتهام،. چه اتفاقی افتاد شاید مساله کوچکی بود بعد دوباره شروع به زدن من کردند و من گفتم میگویم و اسم آن خانم را آوردم و بازجو فحشم داد که چرا اول نگفتی؟ گفتم فراموش کردم. پایم به اندازه متکا ورم کردو تاول زد و مرا به بهداری بردند و تاول را ترکاندند.
من در طول مبارزه با اکرمی که بعدها وزیر آموزش و پرورش دولت رجایی شد ارتباط برقرار کردم و از آنجا با یک رابطهای با سازمان مجاهدین خلق برقرار کردم که در آن زمان هنوز مغضوب نبودند و از فردی مثل حسینی کرمانشاهی که از بچههای سازمان بود کتابهای سازمان را میگرفتم و مطالعه میکردم. مجاهدینی مانند تقی شهرام که مارکسیست شدند کرمانشاهی را که فردی مذهبی بود با صحنهسازی لو داد و او در زندان شهید شد. قبل از زندان اول با او ارتباط داشتم و بعضی دیگر از اعضای سازمان نیز مرتبط شدم. یکی از آنها بچههای کرمان بود و هر وقت که سر قرار میرسیدیم از یکدیگر میپرسیدیم چه خبر ظاهرا یک روز او از من پرسیدم چه خبر و من پاسخ دادم ظاهرا امروز یک بمبی در دانشگاه تهران منفجر شد تا این را گفتم او بر سرش کوبید و گفت« بیچاره شدم». اسم او نیز حسین عالمزاده بود و بعد از انقلاب به سازمان پیکار پیوست.
فارس: ارتباط شما با سازمان در همین حد بود؟
من کتابهایی را که سازمان منتشر میکرد میخواندم به سازمان نرفتم و در زندان با ماهیت سازمانیها بیشتر آشنا شدم. حتی افرادی مانند حنیفنژاد که از بنیانگذاران سازمان بودند و فرد پاکی بودند نیز دارای تفکر انتقادی بودند که درنهایت این انتقاد منجر به مارکسیست شدن سازمان شد که توسط تقی شهرام، بهرام آرام و وحید افراخته صورت گرفت.
این ارتباطات را من قبل از زندان اول داشتم محمدی بازجوی من بود چون نتوانست ارتباطات را کشف کند عصبانی شد و حتی گزارش سنگینی برای من نوشت. چون اگر او از اول این رابطه را کشف کند میتوانست عالمزاده و کرمانشاهی را دستگیر کند. در زندان مبارزان خودشان را فراموش میکردند و سایه مبارزین برای آنها اهمیت پیدا میکرد و زندانیان سعی میکردند کسی از جانب آنها دستگیر نشود.
فارس: چرا حبس ابد برای شما بریدند؟
از سال ۵۴ به بعد رژیم به این نتیجه رسید که هر زندانی که آزاد میشود دوباره فعالیت میکند به همین دلیل به بهانههای گوناگون مبارزان را به حبس ابد محکوم میکردند. محمدی دو صفحه درباره من گزارش نوشت و در آن گزارش اعلام کرد این فرد بسیار متعصب است اگر دوباره آزاد شود دست به فعالیت علیه رژیم خواهد زد به همین دلیل به حبس ابد محکوم شدم.
فارس: محمدی بعد از انقلاب دستگیر شد؟
محمدی بعد از انقلاب فرار کرد، از دیگر بازجوها آرش بود که او نیز آدم بسیار خبیثی بود با اینکه متهم او نبودیم میآمد و با دمپایی تو صورت آدم میزد و محمدی نیز در اول بازجویی ۲۰ دقیقه به آدم فحش میداد و حتی به من برق وصل کردند و گیرهها را به اعضای حساس بدن وصل میکردند و هم شلاق میزدند و هم برق وارد بدن آدم میکردند.
فارس: در آن لحظات چه حسی داشتید؟
حس مقاومت. اگر آیه قرانی میخواندی بازجوها بیشتر عصبانی میشدند. مجید معینی در زندان برای اینکه آدمهای دیگری زندانی نشوند.گفت که اسلحهای را تحویل من داد و به گونهای این حرف را زد که من متوجه شدم به این دلیل به گردن من انداخت که کس دیگری زندانی نشود.
فارس: سرنوشت مجید معینی چه شد؟
مجید معینی بعدها جذب سازمان شد و به عراق رفت و مدتی امام جماعت سازمان مجاهدین خلق شد و بعد نیز از مجاهدین جدا شد.
فارس: خانم زهره رضایی که شما را لو داد خواهر رضاییهای سازمان بود؟
نه؛ او در زندان تا مرکزیت سازمان پیش رفت و بسیار فرد مذهبی بود اما بعد از این که وحید افراخته در زندان بریده بود و او و خاموشی بسیاری از مبارزان را لو دادند. افراخته را پیش رضایی بردند و او به رضایی گفت: «سازمان شکست خورد و اعضای سازمان همه مارکسیست شدند او که فرد بسیار مذهبی بود از این سخن آنان شوکه شد» بعد از آن تمام ارتباطات از جمله مرا لو داد هرچند خانم رضایی بعد از انقلاب بر عهد و میثاق خود با حضرت امام و انقلاب تا آخر پایبند بود وحید افراخته با اینکه بسیاری از مبارزان را لو داده بود و حتی در زندان بازجو شده بود و به ساواک کمک کرد توسط رژیم شاه اعدام شد.
در زندان لطفاله میثمی سعی کرد تفکرات سازمان را به بچهای اولیه سازمان نزدیک کند به همین دلیل با ارتباط با روحانیون شروع به مطالعات اسلامی کرد و حتی فلسفه ملاصدرا و حرکت جوهری را در زندان مطالعه کرد تا مطالعات اسلامی تقویت شد.
میثمی بچههای مجاهدین را دور خود جمع کرد و هیچ ارتباطی با دیگر اعضای سازمان در زندان اوین بودند نداشت تا اینکه محمدرضا سعادتی را به زندان قصر آوردند چون شیرازی بود به او میگفتند «سیکو» و او با تک تک بچهها صحبت میکرد و سخنش این بود که آنهایی که کمونیست شدهاند فرصتطلب بودند ما مذهبی هستیم. اما من جذب آنها نشدم بعد از مدتی مسعود رجوی را به زندان قصر آوردند و رجوی توانست افرادی که دور میثمی بودند را جمع کند.
یکی از زندانیان قدیمی که من با او در کمیته مشترک همبند بودم مرتضی قائمی بود بسیار با او رفیق بودم بعد از آمدن رجوی به زندان قصر دیدم که قائمی جواب سلام مرا نمیدهد و متوجه شدم که مرکزیت سازمان آنها را از ارتباط با بچههای مذهبی نهی کردند.
فارس: آیا سازمان با گروه لطفالله میثمی هم زاویه پیدا کرد؟
بله شدیدا؛ سازمان گروه خاصی تشکیل داد و در زندان دور هم جمع میشدند به طوری که دو تا سفره جداگانه میانداختیم و اگر بیرون زندان خانواده زندانیان میوهای میآوردند برای اینکه کسانی که ملاقاتی ندارند ناراحت نشوند میوه را در یک ظرف میریختند همه استفاده میکردند اما رجوی و گروهش از جمع ما جدا شدو به جمع مارکسیستها پیوست و بسیار هم از بچههای مذهبی تنفر پیدا کرد.
فارس: از بچههای مذهبی با چه کسی همبند بودید؟
حمید عبدالوهاب که بعدا استاندار شد، مدرس که شهید شد و از بازاریان به نام مهدوی که چند وقت پیش فوت کرد در زندان با لطفالله میثمی ارتباط عاطفی داشتم و با او دعای کمیل را حفظ کردم. در ۱۷ شهریور ۵۷ در زندان بودم و از بیرون زندان اطلاعی نداشتیم که یهو صدای تیراندازی را شنیدیم و همه تعجب کردیم و افراد جدید آمدند فهمیدیم که تظاهرات گسترش پیدا کرده و ما نیز در زندان تظاهرات کردیم مجاهدین خلق در زندان تحلیلشان از انقلاب ۵۷ این بود که حرکت کوری مانند جنبش ۱۵ خرداد است و نمیتواند ادامه پیدا کند.
فارس: ۱۲ بهمن ۵۷ کجا بودید؟
من بعد از انقلاب به کمیته شهرری رفتم بعد از فرار شاه مردم جمع شدند تا مجسمه شاه را پایین بکشند نزدیک میدان یکه کلانتری شهربانی بود اول مردم جرات نمیکردند و بعد از مدتی یکی از افراد ریسمان به گردن مجسمه انداخت و با ماشین مجسمه را کشیدند و مجسمه را تمام کوچه پس کوچههای شهرری میگرداندند مردم یا لگد میانداختند یا آب دهان پرتاب میکردند و اکثریت مردم همراه انقلاب بودند و من اول به عضویت کمیته درآمدهام.
چون بعضی افراد ناجور نیز به کمیته پیوستند از کمیته بیرون آمدند و بعد به سپاه پیوستند. دو سال سپاه بودم که بعد به سپاه مرکزی سپاه رفتم و تشکیلات فرهنگی راه انداختیم و ارتباط فرهنگی سپاه را با نیروهای مسلح برقرار کرده و مجله منتشر کردهایم بعد از جنگ ستاد تبلیغات جبهه و جنگ سپاه را تشکیل دادهایم و انواع پرچم، کتابها، قرآن جیبی تامین میکردیم.
کاغذ نامهها را برای رزمندگان تهیه میکردیم که دو سال از جنگ گذشت ثبت خاطرات جبهه و جنگ را راهاندازی کردیم با یک اتاق و سه چهار نفر نیرو همه تبلیغات جنگ را راه انداختیم. دفترچه خاطرات راهاندازی کردیم برای رزمندگان و خانوادههای شهدا نیز دفترچه جداگانه تهیه کردیم و حدود ۲۰ هزار ساعت خاطرات رزمندگان را جمعآوری کردیم که اینها تا پایان جنگ ادامه داشت و دو تا سه سال بعد از جنگ نیز در آن مرکز بودیم که ثبت خاطرات به نیروی زمینی سپاه واگذار شد و بعد از آنکه سپاه درجهبندی شد من دیگر تمایلی به رفتن به سپاه نداشتم و بازنشسته شدم بعدها همه این خاطرات تبدیل به کتاب شد.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع