مظفر بقایی در زمان مجلس خبرگان به هیج وجه با آیت کار نداشت/ فهمیدن حقایق قبل از وقتش خطرناک است!/شهید آیت را از حزب زحمتکشان اخراج کردند
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس ۲ دی ۹۵ 0۰6
[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: در میان دوستان شهید آیت، شاید کمتر کسی به اندازه زنده یاد پروفسور اسرافیلیان که از دوران کودکی با او همراهی صمیمی بود و از زیر و بم زندگی و افکار او آگاهی داشت. وی چند سال قبل و با وجود مشغله فراوان، در دو نوبت ما را به حضور پذیرفتند و با نهایت حوصله و دقت، در باره آن شهید بزرگوار مطالبی را عنوان کردند که در کمتر گفتگوئی میتوان نظایر آنها را پیدا کرد. اینک که او دنیای فانی را ترک گفته، فرصتی مغتنم برای انتشار این گفت وشنود پیدا شده است. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب را به کار آید.
*ابتدا با توجه به شناخت عمیقی که از شهید آیت دارید، از پیشینه خانوادگی وی برایمان بگوئید.
مرحوم آیت از یک خانواده مذهبی و در عین حال سیاسی بود. پدر بزرگ مادری ایشان مرحوم آسید علی آیت نجفآبادی بود که در زمان رضاشاه یکی از کسانی بود که در برابر مسئله حجاب و بعضی از مسائل رضاشاه مقاومت میکرد.
*نام پدربزرگ مادری ایشان هم آیت بود؟
بله، اساساً این نام خانوادگی را پدربزرگ مادری ایشان گرفت، چون در اواخر عمر ایشان بود که گرفتن نام خانوادگی ابداع و سجل احوال واجب شد. ایشان با گرفتن این نام خیلی هم دقیق کار کرد. مثلا در فامیل آنها جوان ۱۸ سالهای بود که این احتمال میرفت که دو سال بعد او را به سربازی ببرند. رفت و سن او را ۹۰ سالگی گرفت، یعنی جوری گرفت که در شناسنامهاش ۹۰ سالش بود. این جوان دو سه سال پیش که فوت کرد، فکر کنم بر اساس شناسنامه نزدیک به ۱۸۰ سال عمر داشت. آن مرحوم چنین کارهائی هم میکرد. خود مرحوم آیت هم غیر از اینکه از یک خانواده مذهبی بود، خودش هم مذهبی بود. پدرش هم روحانی بود، منتهی کشاورزی میکرد و از روحانیت درآمد و وجوهات نداشت. با اینکه درآمد سالانه کشاورزی بسیار اندک بود، ولی او سالیانه خمس همان را هم میپرداخت.
مرحوم آیت از زمان کودکی دنبال مسائل سیاسی بود، انگار که این ویژگی را نژاداً از پدر بزرگش به ارث برده بود و در عین حال که فردی مذهبی بود، علاقه عجیبی هم به مسائل سیاسی داشت. از سنین کودکی روزنامهها را میگرفت و دقیق مطالعه میکرد. یادم هست که در نجفآباد روزنامه نمیآمد و او ده شاهی و یک قرانی را جور میکرد و به مسافرانی که به اصفهان می رفتند، میداد و از آنها روزنامهها را برایش بخرند، بعد هم با دقت آنها را میخواند و مطالب مهمش را میبرید و نگه میداشت. اینکه از کجا تشخیص میداد که کدام مطالب، مهم هستند؟ خدا میداند و من نمیدانم. تا مدتها محل اختفای اینها داخل دیوار بود تا بعدها که یک صندوقچه فلزی پیدا کرد. این صندوقچه حلبی و بزرگ بود و او تمام این مدارک و اسناد را داخل این صندوقچه میگذاشت و همیشه هم آن را دنبال خودش میبرد. تا اینکه دوره دبستان تمام شد و دوره دبیرستان هم به همین ترتیب بود. در دوره دبیرستان او، سروصدای نهضت ملی نفت بلند شده بود و اوبا بعضی از بچهها بحث میکرد.
*شما در آن دوران از دوستان صمیمی مرحوم آیت بودید؟
واقعیت این است که من تا سال ۴۱ وارد مسائل سیاسی نشدم و مایل هم نبودم این کار را بکنم، ولی با هم دوست و رفیق بودیم و از سال ۴۱ به بعد بود که در مسائل سیاسی هم در کنار هم بودیم.
*در گفتگوهای دوستانهای که با هم داشتید، آیا سعی میکرد بحث مسائل سیاسی را هم وسط بکشد و شما را بهنوعی علاقمند کند؟
بله، صحبتهای سیاسی میکرد، ولی در آن دوره نه او آن چنان از نظر اطلاعات قوی بود که بتواند مرا جذب کند و نه من آن چنان اشتیاقی به این مسائل داشتم، ولی او خودش دنبال این مسائل بود تا بالاخره دوره دبیرستان در اصفهان تمام شد. در آن دوران دیپلم ۵ داشتیم و بعد از دیپلم ۵ به جای پیشدانشگاهی فعلی، دیپلم ۶ میگرفتند که تخصصی بود و دیپلم ۶ ادبی و ریاضی و طبیعی داشتیم. ایشان دیپلم ۶ ادبی را در اصفهان گرفت و بعد در کنکور شرکت کرد و به تهران آمد و زندگی فوقالعاده فقیرانهای را شروع کرد. درآمد او در آن سال ها از راه کشاورزی پدرش شاید به بیش از ۵۰ تومان نمیرسید. مادرش قالیبافی میکرد و از دستمزد خود مقداری را برای او میفرستاد که تحصیل کند.
*اشاره کردید که مرحوم آیت در دبیرستان هم گرایشان سیاسی داشت. مبنای تحلیل او برای اینکه به جای جریان مصدق، به جریان آیتالله کاشانی و دکتر بقائی تمایل پیدا کند، چه بود؟
اوایل طرفدار دکتر بقائی نبود، بلکه طرفدار آیتالله کاشانی و از مریدان ایشان بود. مرحوم آیت در جریان ملی شدن نفت، سخت از آیتالله کاشانی طرفداری میکرد. وقتی مصدق لایحه اختیارات را به مجلس برد، دکتر بقایی کرمانی و آیتالله کاشانی و عده دیگری به آن رای ندادند و بعد هم آن دسیسهها شد و آیتالله کاشانی بعد از ۲۸ مرداد تقریباً خانهنشین و به عبارتی از سیاست کنار گذاشته شد. در آن دوره بعضی از افرادی که از مریدان آیتالله کاشانی بودند، وقتی به ایشان مراجعه میکردند و میپرسیدند که چگونه فعالیتهای سیاسی خود را ادامه بدهند، ایشان دکتر بقائی کرمانی و حزب زحمتکشان را توصیه میکردند و میگفتند:« اگر دیگران مستنداتی دارند، خبر ندارم، ولی حداقل من از دکتر بقائی خیانتی را سراغ ندارم».
دکتر بقائی کرمانی در اعتقاداتی که داشت، بسیار آدم شجاعی بود، حالا ممکن است یک کسی بگوید اعتقاداتش غلط بود، من به آن کاری ندارم، ولی در آنچه که اعتقاد داشت، خیلی شجاع بود، بهطوری که در زمانی که حضرت امام قیام کردند و بازداشت شدند و اسدالله علم با یکی از روزنامههای خارجی مصاحبه کرد که ۱۵ نفر از روحانیون طراز اول را بازداشت کردهایم و اینها محاکمه میشوند و این به معنای آن بود که اعدام خواهند شد…
*و یا احتمال اعدامشان بود…
بله، تا آنجا که من اطلاع دارم، دکتر بقائی جزو اولین کسانی بود که به روحانیون هشدار و اعلامیه داد و اعلامیه او هم موجود است. او در آنجا با لحن بسیار کوبندهای توطئه دربار را محکوم کرد و از روحانیون خواست همگی حول و حوش حضرت آیتالله خمینی مجتمع شوند و مرجعیت اعلای ایشان را اعلام کنند و از مخالفت با هم دست بردارند و مراقب باشند که یک وقتی دستگاه فریبشان ندهد و بین آنها تفرقه نیندازد و با وعده و وعیدهائی آنها را از هم جدا نکند. این اعلامیه بسیار مفصل و موجود است.
یا در موارد دیگری مثل مسئله کاپیتولاسیون، هم حضرت امام و هم دکتر بقائی اعتراض کردند. به یاد ندارم که تاریخ اعتراض کدامیک مقدم بود، ولی تا آنجا که به یاد دارم دکتر بقائی به نطق زهتاب فرد در مجلس شورای ملی که به مسئله کاپیتولاسیون اعتراض کرده بود، استناد و مسئله کاپیتولاسیون را محکوم کرد. مقالهای هم نوشت که عنوانش این بود: «هست یا نیست؟» منظورش این بود که آیا بودن کاپیتولاسیون افتخار است یا از بین بردن آن؟ چون پدر کاپیتولاسیون را برد و افتخار کرد که برده و پسر آورد و افتخار میکند که آورده!
دکتر بقائی در موارد دیگری هم ایستادگی میکرد. او هرچند در نطقهایش به حضرت امام حسین(ع) و بعضی از آیات قرآن تکیه میکرد و حتی در مورد مسئله مجتمع شدن روحانیون حول محور حضرت امام، میگوید که ایشان در آن اعلامیه شجاعانهای که داده، گفته: الیوم، تقیه حرام است و اعلام حقایق واجب است، شما هم اعلام کنید، منتهی خیلی مذهبی نبود.
*شما یک سال بعد از آیت به تهران رفتید. چطور همدیگر را پیدا کردید؟ وضعیتش چطور بود و چگونه مدارج ترقی را طی کرد؟
من و آیت هیچ وقت از هم جدا نشده بودیم. من در همان دورهای هم که در اصفهان بودم، باز با او ارتباط داشتم؛ حال و احوال میکردیم و به هم نامه مینوشتیم. گاهی هم به نجفآباد میآمد و همدیگر را میدیدیم.
*آن زمانی که ایشان به تهران آمد، شما در نجفآباد بودید یا در اصفهان؟
در آن زمان در اصفهان بودم و به دبیرستان ادب میرفتم و در کلاس ششم ریاضی با دکتر مهدی گلشنی همدوره بودم. بعد که آیت به تهران آمد و کنکور داد و قبول شد و من هم سال بعد به تهران آمدم و باز با هم ارتباط داشتیم.
*شرایط و وضعیت مالی شما و مرحوم آیت چگونه بود؟
او وضعش یک کمی بهتر از من بود، چون من از ناحیه هیچ کس هیچ کمکی دریافت نمیکردم. واقعیت این است که من از ۵ سالگی کارگری میکردم، به این ترتیب که برای شخصی به نام حیدرعلی پزشکی که کشاورز بود، گوسفندهایش را میچراندم و او هم روزی یک قرص نان به من میداد. بعد هم به همین ترتیب در مشاغل مختلفی از جمله آهنگری و قنادی و سنگتراشی و پارچهبافی و بنائی شاگردی میکردم و درآمد مختصری داشتم. تا کلاس ششم متوسطه هم پول کتاب نداشتم، ولی خداوند عنایت کرده بود و حافظه بسیار قوی داشتم که وقتی مطالب گفته میشد، یادم میماند، بهطوری که اکثر اوقات وقتی مسائل ریاضی روی تخته سیاه نوشته میشد، من در همان وقت راهحلش را میگفتم. وقتی ششم ریاضی را تمام کردم و خواستم به تهران بیایم، تنها سرمایهای که داشتم، یک جلیقه بود و یک کتاب جامعالمقدمات که هر دو را به ۱۱ ریال فروختم.
*مگر شما طلبگی هم کرده بودید؟
با مرحوم آیت و فرد دیگری به نام گلستانه، یک سه ماه تعطیلات تابستان را پیش شیخی به نام شیخ معزی رفتیم و جامع المقدمات را تمام کردیم، بعد هم من خودم به طور پراکنده مطالعاتی داشتم.
*آیت در شرح احوال خود در مجلس نوشته بود که تا سطح خوانده است. آیا ادامه داده بود؟
آیت اصولا وضعش از نظر مسائل طلبگی با من کاملا متفاوت بود. او مطالعات خیلی وسیعی داشت، حتی اگر هم گفته که تا سطح خوانده، بعضی اوقات مطالبی را عنوان میکرد که ما میگفتیم مجتهد است! اجتهادی هم که کرده، بهموقعش خدمتتان عرض خواهم کرد که بیشتر جنبه طنز دارد. بله، او مطالعات زیادی داشت و نه تنها تا سطح، بلکه بیشتر از آن هم اطلاعات داشت. متون عربی را هم خوب میفهمید و هم میتوانست خوب بنویسد.
*در تهران چگونه همدیگر را پیدا کردید؟
در آن موقع برای سوار شدن به اتوبوس باید ۹ تومن کرایه میدادید. من ۷ تومن دادم و روی چهارپایه نشستم. آن روزها جاده اصفهان به تهران خاکی بود و وقتی به تهران میرسیدیم، از شدت خاکآلودگی شناخته نمیشدیم. من ۴ تا یک تومانی در جیبم داشتم و هر مسافرخانهای که رفتم، گفتند باید شبی ۳ تومان کرایه تخت بدهی. پشت ترانسپورت شمسالعماره، یک مسافرخانه درویش بود که دوقلوی بازارچه مروی بود و در کوچه باریکی به عرض ۲ متر قرار داشت. بنا شد شبی ۴ ریال بدهم و روی سقف آن بخوابم و این ۴ ریال هم آن قدر روی هم جمع شد که نتوانستم بپردازم و بالاخره لحاف و تشک را گذاشتم و فرار کردم.
تقریبا ده پانزده شب در آن مسافرخانه بودم و مسافرخانهچی فشار آورد که پول بده و من هم نداشتم، به همین دلیل فرار کردم و به پارک شهر رفتم و دیدم آیت هم آنجاست. گفتم: «تو اینجا چه میکنی؟» گفت: «من هم پول مسافرخانه را نداشتم بدهم و به اینجا آمدم.» گفتم: «من چیزی نخوردهام، تو غذا خوردهای؟» گفت: «من ۴۸ ساعت است که غذا نخوردهام».
او چون یک سال زودتر از من به تهران آمده بود، نوبتش شده بود که در کوی دانشگاه به او اتاق بدهند. اتاقها هم به این شکل بود که سالنهائی ساخته بودند و میگفتند اینها در زمان آمریکائیها ساخته شده و پارتیشن گذاشته بودند، منتهی سقف همه قسمتها با هم ارتباط داشت. اتاق را که به او دادند، من هم مخفیانه میآمدم و در آن میخوابیدم. البته بعد از مدتی فهمیدند و چند نفری بودیم که بیرونمان کردند. دکتر علی کنی رئیس امور دانشجویان بود و ما را به ساواک برد. در آنجا سرهنگ انصاری نامی بود. دکتر کنی به ما گفت: «اگر از این به بعد به کوی دانشگاه بروید و آنجا بخوابید، من شما را تحویل ساواک و سرهنگ انصاری میدهم.» من از روی درد استیصال گفتم: «آیا ما را به جائی میبرند که دیوار و سقف دارد؟» گفت: «معلوم است که دارد» گفتم: «پس ما همان جا میخوابیم» واقعیت هم این بود که نه جا داشتیم و نه پول. او نگاهی به ما انداخت و مطلب را تمام کرد و ما سرجای اولمان و به اتاق آیت برگشتیم. مدتی در آنجا بودیم و سختیهائی بود که گذشت.
*در زمانی که شما و مرحوم آیت به تهران آمدید، گروههائی بودند که سنگ پیروی از دکتر مصدق را به سینه میزدند. چه شد که آیت حزب زحمتکشان را انتخاب کرد و تحلیل او از این انتخاب چه بود؟
بعد از اینکه مرحوم آیتالله کاشانی تقریباً منزوی شدند، بعضی از پیروانشان به ایشان مراجعه کردند که ما میخواهیم فعالیت سیاسی داشته باشیم. چه باید بکنیم؟ آنها مدعی هستند که آقای کاشانی گفتند تنها کسی را که میتوانم به او اعتماد کنم، دکتر بقائی و حزب زحمتکشان است و مرحوم آیت هم به آنها پیوست. او اطلاعات سیاسی فوقالعاده وسیع و اطلاعات عمومی زیادی داشت.
*بیشتر به چه موضوعاتی علاقه نشان میداد؟ برنامههای مطالعاتی او به چه شکل بود؟ آیا موضوعات را به شکل هدفمند دنبال میکرد یا مطالعاتش پراکنده بودند؟ سیر مطالعاتش به چه شکل بود؟
سیر مطالعاتش هم هدفمند بود، هم پراکنده، کما اینکه خود من هم به همین شکل مطالعه میکنم. من هر کتابی را که به دستم برسد، میخوانم و معمولا هم وقتی شروع میکنم تا کتاب تمام نشود، آن را زمین نمیگذارم. او بسیار در این زمینه پیگیرتر و قویتر بود، ولی معمولا کتابهائی را که حقوقی و سیاسی بودند، میخواند. در زمینه ادبیات هم مطالعات زیادی داشت. کتابهای نیمچه فلسفی و تقریبا همه زمینههائی را که به علوم انسانی مربوط میشدند، مطالعه میکرد. سرگذشت افراد سیاسی آن زمان را از روی روزنامهها و نوشتهها و مجلات بررسی میکرد، به طوری که وقتی با کسی روبرو میشد، در همان نیم ساعت اول میفهمید که او وابسته به کدام دار و دسته است و یا زمینههای فکری او چیست.
*هنگامی که در تهران بود، مطالعات دینی او چقدر توسعه پیدا کرد و آیا هر قدر جلوتر میرفت، مذهبیتر میشد؟
نمیتوانم بگویم مذهبیتر میشد، ولی میتوانم بگویم اعتقاداتش محکمتر و عمیقتر میشد. مطالعاتی که میکرد، روی اعتقاداتش اثر میگذاشت.
*با کدام یک از علما و شخصیتهای دینی اعم از حوزوی و غیرحوزوی ارتباط بیشتری داشت؟
در درجه اول با آیتالله کاشانی ارتباط داشت. در زمانی هم که مرحوم آیتالله بروجردی زنده بودند، در مسئله تقلید از ایشان تقلید میکرد. از منبریها به مرحوم فلسفی خیلی علاقه داشت. علمائی را که در دانشگاه بودند، میشناخت و میگفت بعضی از اینها آدمهای عمیقی هستند، ولی چندان پایبند دین نیستند.
*مثلا چه کسانی؟
مثلا فروزانفر را میگفت که آدم بسیار عمیقی است، ولی چندان متدین نیست، اما مرحوم جلالالدین همائی را بسیار عمیق و متدین میدانست. به مرحوم محمود شهابی علاقه داشت، اما به سید محمد مشکوه چندان علاقهای نداشت.
*شما که با مرحوم آیت رفاقت دیرینه داشتید، چرا وقتی که او به حزب زحمتکشان رفت، با او نرفتید؟
من از سال ۴۱ فعالیتهای سیاسی را شروع کردم، یعنی از وقتی که حضرت امام اعلامیه انجمنهای ایالتی و ولایتی را دادند و خود من هم آن اعلامیه را پخش کردم. محرک من در سیاست، مذهب بود و هیچ علاقهای به خود سیاست نداشتم. یک وقتی هم که دیدم ناچارم یا سیاست را داشته باشم یا مذهب را، سیاست را کنار گذاشتم. موقعی که حضرت امام را بازداشت کردند، به بیابان میرفتم و نماز میخواندم و گریه میکردم که خدایا! ایشان آزاد شود یا مثلا این شعر را میخواندم که: «ای ایزد بینیاز آخر مپسند/ دیوان همه آزاد و سلیمان دربند».
*مگر امام را از قبل دیده بودید که این قدر به ایشان علاقه داشتید؟
من امام را در سال ۴۲ در یک سخنرانی دیده بودم. حتی به قم هم میرفتم و سخنرانیهای ایشان را ضبط میکردم. یک نفری بود به نام آشیخ اسدالله روحاللهی که ضبط صوتی را زیر عبایش میگذاشت و سخنرانی امام ضبط میکرد. بعد هم نوارها را تکثیر میکردیم و من گاهی یکی دو تای آنها را این طرف و آن طرف پخش میکردم.
*واسطه علاقه شما به امام، آقای منتظری بود یا خودتان رفتید؟
آقای منتظری بودند. بعد از اینکه حضرت امام دستگیر شدند،آیتالله منتظری به نجفآباد آمدند. در آنجا مسجدی هست به نام مسجد بازار. همه مردم را در آنجا جمع و صحبت بسیار مفصلی کردند، طوری که مردم خیلی تحریک شدند. تا آنجا که یادم هست مردم حتی شب در مسجد متحصن شدند و به خانههایشان نرفتند. ایشان و پسرش محمد منتظری خیلی دنبال قضیه بودند.
من از همان ابتدا معتقد بودم و هنوز هم هستم که اگر کسی عضو حزب یا دستهای بشود، مواقعی میرسد که دستورات حزب با عقاید انسان جور نیست و به آنها اعتقادی ندارد، ولی چون وابسته به آن حزب یا گروه است، ناچار است به آن دستور عینا عمل کند، روی این حساب من حتی برای یک ساعت هم عضو هیچ حزب و دستهای نشدهام. حتی حزب جمهوری اسلامی هم که آمد، خیلی تبلیغ کردم که دیگران عضو بشوند، ولی خودم عضو نشدم. یادم هست که مرحوم سید رضا زوارهای مدتها دنبال من بود و میگفت: «تو همه جا تبلیغ میکنی، پس چرا خودت عضو نمیشوی؟» و من میگفتم نمیخواهم.
*ظاهرا شما حتی مادر خانمتان را هم عضو حزب جمهوری اسلامی کردید…
بله، من مادر خانمم را تشویق کردم که عضو این حزب شود و بعدها به من میگفت: «عجب آدمی هستی! من پیرزن را وادار کردی که عضو حزب شوم، ولی خودت نشدی؟» گفتم: «حساب شما از من جداست».
*در سال گذشته که موجی علیه شما و سخنانتان به راه افتاد، افرادی خواستند شما را به نوعی شیفته و علاقمند به دکتر بقائی نشان بدهند. حالا که عنوان کردید که هرگز عضو حزبی نشدید، آیا به دکتر بقائی علاقه داشتید؟
من تا به حال نسبت به هیچ کسی علاقه و شیفتگی نداشتهام، جز یک تن که صراحتا میگویم هرگز موفق نشدم به دستورات ایشان عمل کنم و ایشان کسی جز پیغمبر اسلام(ص) نیست. من با هر کسی در حدی که تشخیص میدادم آدم درستی است، همراهی میکردم و هر وقت هم تشخیص میدادم کارهایش درست نیست، دنبالش نمیرفتم. حتی در مورد مرحوم آیت با اینکه از بچگی با هم دوست بودیم، در مواردی که کارهائی میکرد که نمیپسندیدم، دنبال نمیکردم، ولی بعدها گاهی میدیدم که او درست فهمیده، ولی در زمان خودش اگر تشخیص میدادم که درست نیست، نمیرفتم. نامهای که شهید آیت به دکتر بقائی نوشته و نیز اسناد و گفتههای اعضای حزب زحمتکشان نشان میدهد که روابط درونی حزب زحمتکشان به هیچ وجه مورد پسند و قبول مرحوم آیت نبوده است، به همین دلیل هم چند سالی تحمل کرد و بعد هم به آن شکل بیرون آمد. یک بار هم شما در گفتوگوئی اشاره کرده بودید که آیت حزب زحمتکشان را پوششی برای فعالیتهای خود کرده بود، چون این حزب از نظر او خیرالموجودین بود. آیا همینطور است؟
یکی دو روز بعد از جریان سال ۴۲ بود که من به تهران آمدم و مرحوم آیت اوضاع را برایم تشریح کرد. گفتم چه باید کرد؟ گفت دو راه وجود دارد که یکی آسان است و دیگری مشکل. راه آسان این است که برویم بمیریم. راه مشکل این است که اسلحه به دست بگیریم و با این رژیم بجنگیم. از آن به بعد هم طرفدار مبارزه مسلحانه با رژیم بود، روی همین حساب هم از آن زمان شروع کرد به نفوذ در ارتش و با افرادی که احتمال میداد زمینه دارند، وارد مذاکره و صحبت شد و بعد از مدتی که اطمینان پیدا کرد، بهتدریج با آنها وارد فعالیت مبارزاتی شد. یادم هست در ماههای اول یکی دو تا اسلحه سبک هم جمعآوری کرده بود. کارش نفوذ در ارتش بود و کارهایش بسیار ماهرانه و حساب شده بودند.
*مرحوم آیت تا سال ۴۷ در حزب زحمتکشان بود. با توجه به سخنان شما او همزمان نفوذ در ارتش را هم آغاز کرده بود. این مسئله نشان میدهد که او چندان اعتقادی به مشی حزب زحمتکشان نداشته و در عین حال که در آن حزب عضو بوده، کار خودش را میکرده.
درست است، او کار خودش را میکرد و حتی گاهی اوقات نقیهم میزد که این روش شما درست نیست تا در سال ۴۷ که اعضای حزب به جلسات سالانه فریدن اصفهان رفته بودند که به قول آیت کشک و بادمجانشان را بخورند. آیت در آنجا اعتقاداتش را صریحا اعلام کرد و گفت که با روش حزب زحمتکشان کاری از پیش نمیرود. دکتر بقایی معتقد بود که بایستی در چهارچوب قانون اساسی، حکومت را از دست شاه گرفت و شاه باید سلطنت کند، نه حکومت، ولی مرحوم آیت میگفت: «نه شاه زیر بار چنین حرفی میرود، نه شما موفق به این کار میشوید» آیت گاهی اوقات نق میزد، ولی در سال ۴۷ صریحا موضع خود را اعلام کرد و گفت: «من طرفدار مبارزه مسلحانه هستم و شیوه شما را قبول ندارم» آن طور که من شنیدم در آنجا شخص دکتر بقائی اعلامیهای داد و اخراج آیت را از حزب زحمتکشان رسما اعلام کرد.
مرحوم آیت در نامهاش به دکتر بقائی نوشته که شما قبلا مرا به لقب کج فکر مفتخر کرده بودید و در این اواخر لقب منحرف را هم به بنده اعطا کردهاید. آیا به خاطر همین مخالفتهای آیت بود که دکتر بقائی او را با چنین القابی مورد خطاب قرار داد؟
من فکر میکنم همین طور است، چون آیت واقعا با آن شیوهها موافق نبود. او در میان سیاستمداران، دکتر بقائی را خائن نمیدانست، ولی با راه و شیوه او موافق نبود. حتی با اینکه دکتر بقائی او را از حزب بیرون کرد و گاهی هم پشت سرش بد و بیراه میگفتند، اگر گاهی صحبتی میشد، تا حدودی از دکتر بقائی دفاع میکرد و میگفت: «آدم درستی است، منتهی راه و مسیرش اشکال دارد».
من فکر میکنم همین طور است، چون آیت واقعا با آن شیوهها موافق نبود. او در میان سیاستمداران، دکتر بقائی را خائن نمیدانست، ولی با راه و شیوه او موافق نبود. حتی با اینکه دکتر بقائی او را از حزب بیرون کرد و گاهی هم پشت سرش بد و بیراه میگفتند، اگر گاهی صحبتی میشد، تا حدودی از دکتر بقائی دفاع میکرد و میگفت: «آدم درستی است، منتهی راه و مسیرش اشکال دارد».
از بعضی از گفتهها و نوشتههای مرحوم آیت اینطور برمیآید که او معتقد بود عدهای اطراف دکتر بقائی را گرفتهاند و اجازه نمیدهند حزب تحول پیدا کند. آیا شما این انتقاد را از زبانش شنیده بودید؟
گاهی اوقات در لفافه چنین چیزهائی را میگفت، اما به صورت صریح چیزی از او نشنیدم. میگفت افرادی هستند که نمیگذارند حزب زحمتکشان به مسیر درستی برود.
یک بار اشاره کردید که مرحوم آیت بعد از بیرون آمدن از حزب زحمتکشان، گاهی آن را با عنوان «مرحوم حزب زحمتکشان» مطرح میکرد.
از سال ۴۷ به بعد هر وقت از حزب زحمتکشان اسمی برده میشد، میگفت بگوئید مرحوم حزب زحمتکشان، چون آن را یک حزب مرده میدانست. گاهی هم میگفت: «خدا رحمتش کند. این حزب یک وقتی یک کارهائی کرده، ولی حالا مردهای است که هیچ کاری از دستش بر نمیآید».
اشاره کردید که دکتر آیت معتقد به مبارزه مسلحانه بود. بعد از تبعید امام گروهها و سازمانهائی بودند که مسیر مبارزه مسلحانه را طی کردند. مهندس بازرگان در دادگاه سال ۴۱ گفت ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون با شما حرف میزنیم و بعد از ما گروههائی میآیند که با اسلحه با شما حرف خواهند زد. حزب ملل اسلامی، سازمان مجاهدین خلق و هیئت مؤتلفه اسلامی که با زدن حسنعلی منصور، مبارزه مسلحانه را شروع کرد، فعال بودند، اما مرحوم آیت بهرغم اعتقاد به مبارزه مسلحانه، هیچ وقت جذب این گروهها نشد و با آنها همکاری نکرد. علت چیست؟
چون اولا آیت دقیقا این گروهها را میشناخت و چریکهای فدائی خلق و سازمان مجاهدین را منحرف میدانست.
*این شناخت از کجا برای او حاصل شده بود؟
مطالعات وسیعی داشت و نظریههای گروههای چپ را خوانده بود. درباره فراماسونرها اطلاعات جامعی داشت و میدانست به چه چیزهائی اعتقاد دارند. در باره گروههای مختلف مطالعات زیادی داشت و با حافظه فوقالعاده عجیبی که داشت، در مورد همه این اطلاعات حاضرالذهن بود، برای همین با هر کسی که صحبت میکرد، شاید در همان یکی دو ساعت اولیه میفهمید که متعلق به کدام گروه است. در نامهای هم که به دکتر بقائی نوشته، صراحتا اعلام کرده که ایران یک کشور مسلمان شیعه است و اگر کسی بخواهد در اینجا حکومتی را برقرار کند، تنها راهش برقراری یک حکومت شیعه است. تا آنجا که به یاد دارم او این نامه را در سن ۲۴، ۲۵ سالگی نوشته بود. آدم فوقالعادهای بود.
*پس علت عدم همکاری او با گروههائی که مبارزه مسلحانه میکردند این بود که اعتقاد داشت اینها دین و مذهب درست و حسابی ندارند؟
غیر از اینکه میگفت دین و مذهب درست و حسابی ندارند، معتقد بود که پخته هم عمل نمیکنند. میگفت اینها خیلی عجله دارند. میگفت اگر انسان تفنگ دستش بگیرد و دو سه نفر را بکشد، طرف مقابل هوشیار میشود. روش او بسیار پخته بود. یکی دو نمونه را در این مورد عرض میکنم. یکی از روشهای مرحوم آیت این بود که هیچ وقت اجازه نمیداد افرادی که با او کار میکنند، تلفن کسی را یادداشت کنند. افراد باید تلفنهای ضروری را حفظ میکردند. آنها آدرس هیچ کسی را نباید در جایی مینوشتند. در مورد کسانی که ضرورت نداشت با آنها کار کنند، نه اسمشان را باید میدانستند و نه آدرسشان را. اگر مثلا قرار بود فقط یک بار استثنائاً با کسی کار کند، به عنوان ناشناس با او کار میکرد.
یادم هست آن اواخر و قبل از اینکه امام تشریف بیاورند، بنزین کم شده بود. من میدیدم که یک نفر با لباس شخصی گالن بنزینی را دم در خانه آیت میآورد و تحویل میدهد و میرود. وقتی پرسیدم او کیست، جواب داد یک بنده خدائی است که برای ما بنزین میآورد. بعدها فهمیدم که او مرحوم نامجو بوده است، ولی آیت هیچ وقت اسمش را نگفت. نامجو معاون دانشکده افسری بود و باعث شد دانشکده افسری بدون اینکه از بینی کسی خون بیاید، تحویل مذهبیها داده شود، یعنی رئیس دانشکده را ترساند و گفت الان افسرها میریزند و همه چیز را از بین میبرند و ما را هم میکشند. البته نه به این سادگی که بنده عرض میکنم.
یک وقتی مرحوم آیت از من پرسید: «آیا کارت عضویت هیئت علمی دانشگاه را گرفتهای یا نه؟» گفتم: «نه، چطور مگر؟» گفت: «برو بگیر، کار دارم. جوانی هست که میخواهد وارد ارتش شود و تا به حال شغل درست و حسابی هم پیدا نکرده و گفتهاند که یک کارمند باید ضامن او شود. تو برو ضمانتش را بکن» اسم او را هم به من نگفت. بعدها فهمیدم که او مرحوم کلاهدوز بوده است. شهید صیاد شیرازی بود، سرهنگ رحیمی بود، خیلیها بودند که چون زنده هستند، شاید صحیح نباشد نامشان را ببرم. مرحوم آیت با همه اینها ارتباط داشت و به این شکل در بدنه ارتش نفوذ کرده بود.
یکی از شیوههای مبارزه مسلحانه همین ایجاد شبکه نفوذی در ارتش است. قبل و بعد از انقلاب، چقدر توانستید به ابعاد این شبکه پی ببرید و این شبکه تا چه حد در انقلاب نقش ایفا کرد؟
ابعاد کاری که کرد خیلی وسیع بود. یکی از آنها رژه همافرهای نیروی هوائی بود. یکی دیگر که من دقیقا در جریان بودم، تیراندازی به افسران گارد در پادگان لویزان بود. روزهای تاسوعا و عاشورا بنا بود اینها بروند و با بمب ناپالم مردمی را که برای راهپیمائی آمده بودند، بمباران کنند. افسران وظیفه کمین میکنند و هنگامی که فرماندهان گارد به ناهارخوری میروند، آنها را به رگبار میبندند. آن روز به همه افسران گارد غذا و مشروب فراوان داده بودند، چون انسان هرقدر هم بیوجدان باشد، نمیتواند راحت روی مردم بمب ناپالم بیندازد. عمداً آنها را مست کرده بودند که بتوانند این کار را بکنند. افراد نفوذی آیت، همه آنها را به رگبار بسته و درو کرده بودند. من اتفاقا منزل آیت بودم که تلفن زنگ زد. مرحوم آیت تلفن را جواب داد و گفت: «حالا یک نفس راحتی میکشیم» گفتم: «قضیه چیست؟» گفت: «مسئلهای بود و الحمدلله تمام شد» و باز هم نگفت قضیه چیست.
*یکی از جنبههای مبارزه مسلحانه مرحوم آیت، ارتباط با محمد منتظری و تیم او در خارج از کشور بود. از آغاز ارتباط آنها با هم و ابعاد آن چه خاطراتی دارید؟
من در کلاس ابتدائی معلم محمد منتظری بودم، به این معنی که اگر اشتباه نکنم پدرش پسرعمهای داشت به نام شیخ غلامحسین ابراهیمی که پدر شیخ حسین ابراهیمی بود که پدرش مکتبخانهای را درست کرده بود. من آن موقع دوره دبستان را تمام کرده بودم و از من دعوت کردند که شبها بروم آنجا و درس بدهم. در آنجا یکی از شاگردان ما محمد منتظری بود، کتابهای ابتدائی و حلیهالمتقین و این طور چیزها را درس میدادم و با او آشنا شدم. او نزد عمویش که چاقوساز بود، کار میکرد. بعد به قم رفت و طلبه شد و بسیار طلبه تیزهوشی هم بود. محمد منتظری با مرحوم آیت و با خود من ارتباط داشت.
یادم هست در سال ۴۷ ابدا انتظار نداشتم محمد را ببینم، چون شنیده بودم در خارج از کشور است. در صارمیه اصفهان خانهای را کرایه کرده بودم. یک شب دیدم در میزنند. رفتم دیدم محمد است. گفت برویم زیرزمین. رفتیم و یک مشت مطالبی را به من گفت و موضوعاتی را با من در میان گذاشت که باید این کار و آن کار را کرد و رفت. یک دفعه دیگر بعد از فوت یا شهادت دکتر شریعتی بود. من خودم معتقدم دکتر شریعتی شهید شد. به آثار او، مخصوصا نثرش علاقه داشتم.
*قاعدتاً مرحوم آیت خیلی به او علاقه نداشته؟
نه نداشت، ولی من از نوشتههای شریعتی بدم نمیآمد. دورهای که در انگلستان به صورت تبعید یا فرار رفته بودم، یکی کتابهای دکتر شریعتی را تبلیغ میکردم و دیگر کتابهای مرحوم مطهری را، درحالی که این دو با هم اختلاف نظر داشتند. در آنجا در ساوثهمپتون اتاقی را کرایه کرده بودم. یک شب یک بعد از نیمه شب بود که در اتاقم را زدند. در را باز کردم و دیدم محمد منتظری و فردی به نام احمد است که با حمید وحید پسر دکتر وحید دستجردی که رئیس هلال احمر بود، برادر بود. حمید وحید اقداماتی کرده و تحت پیگرد رژیم شاه بود. اینها با احمد فرار کرده بودند. نمیدانم حمید کجا رفته بود، ولی احمد آمد. محمد هاشمی برادر آقای هاشمی رفسنجانی هم بود. محمد منتظری گفت: «بلند شو برویم فلان جا و دکتر وحید را ببینیم».
دکتر وحید مثل اینکه وجوهاتی را جور کرده بود که بیاورد به آنها بدهد. اینها آمدند و تا اذان صبح با هم صحبت کردند. محمد هم دائما سیگار میکشید. به او گفتم: «محمد! این قدر سیگار نکش» گفت: «طوری نیست.» از احمد پرسیدم: «مثل اینکه خواب نرفته. قضیه چیست؟» گفت: «ما پریروز از سوریه به بغداد رفتیم. در فرودگاه بغداد این و آن را دیده و صحبت کرده، دیروز ظهر رفتیم فرانسه و در فرودگاه پاریس برای عدهای صحبت کرد، دیشب آمدیم لندن و در آنجا هم با یک عده صحبت کرد و حالا آمدهایم اینجا.» گفتم: «محمد! بگیر یک کمی بخواب. این جوری از پا در میآئی.» گفت: «حالا آن قدر بخوابیم که حد و حساب نداشته باشد.» خدا رحمتش کند.
*با آیت چه نوع رابطهای داشت؟
بسیار رابطه نزدیکی داشتند. محمد در زمینه ارتش و مبارزات مسلحانه کار میکرد، منتهی بیشتر روی آموزش افراد در خارج از کشور متمرکز و اغلب در لبنان و سوریه بود و اسلحه و این جور چیزها تهیه میکرد. در داخل هم با عدهای ارتباط داشت، از جمله با مرحوم آیت، منتهی ارتباطاتشان به شکلی بود که کسی نمیتوانست دقیقاً بفهمد اصل قضیه چیست.
*مرحوم در دوران دانشجوئی در حزب زحمتکشان هم فعالیت میکرد. او چقدر روی دانشجویان دیگر تاثیر داشت؟
روی آنها تاثیر بسیار زیادی داشت. با اینکه همیشه جیبش خالی بود، ولی همواره سعی میکرد حقیقتا دانشجو باشد. همین که لیسانس ادبیاتش را گرفت، بلافاصله رفت و برای فوق لیسانس جامعهشناسی ثبت نام کرد. فوق لیسانس را که گرفت، بلافاصله به دانشکده حقوق رفت و اسم نوشت و چهار سال هم دانشجوی دانشکده حقوق بود. به این ترتیب سعی میکرد همواره در فضای دانشگاه و دانشجوئی باشد و در آنجا هم معمولا افراد را شناسایی و با آنها بحث میکرد و سعی داشت افرادی را که به درد بخور بودند، جذب کند. آنهائی را هم که به درد بخور نبودند، نسبت به آنها شناخت پیدا میکرد.
یکی از توصیههای همیشگی او این بود که در هر محلی که هستید، سعی کنید ساواکیهای آن محل را شناسائی کنید. خود من در نجف آباد ۸۰ نفر را شناسائی کرده بودم. آیت در دانشگاه تهران حدود ۶۰، ۷۰ نفر را شناسایی کرده بود. میگفت: «دانشجوئی بود که خیلی به من ارادت میورزید و مرا با ماشینش برای شنا و این طرف و آن طرف میبرد. من هم میدانستم که او چه کاره است، ولی به روی خودم نمیآوردم. یک روز با هم برای شنا به سد کرج رفتیم. در فرصتی که او برای یک لحظه زیر آب رفت، من دفترچهای را که در جیب او بود درآوردم و زیر سنگی گذاشتم و داخل آب برگشتم. بعد هم تا دو سه روز آن طرفها نرفتم. بعد از دو سه روز که مطمئن شدم او دیگر آن طرفها نمیرود که دنبال دفترچهاش بگردد، رفتم و دفترچه را برداشتم و اسامی تعداد زیادی از ساواکیهای دانشگاه را در دفتر او پیدا کردم». خیلی زرنگ بود.
یک دفعه سر جریان سخنرانیای که تحت عنوان «از خرافات تا حقیقت» کردم، گرفتار شدم. در آن سخنرانی در مورد حکومتهای دیکتاتوری صحبت کردم و گفتم مثلا در عربستان سعودی، مردم آن قدر فقیرند که سر راه نخجیرگاه شاه میایستند و جوهای هضم نشده درسته را از میان پهن اسبهای شاه در میآورند و میخورند. آن روز ساواک مرا خواست و گفت: «چی گفتی؟» دیدم اگر بگویم که نگفتهام، ممکن است اینها صدایم را ضبط کرده باشند. گفتم: «من زیاد حرف زدم، نمیدانم این را هم گفتهام یا نه. حالا گیریم گفته باشم، مگر چه اشکالی دارد؟» گفتند: «ما هم شاه داریم.» گفتم: «مسلم است که داریم.» گفتند: «خب! به او بر میخورد.» گفتم: «مگر خدای نکرده میخواهید بگوئید که شاه ما هم اینطور است؟» وقتی مطلب را به این شکل گفتم، کوتاه آمدند. ورقهای را دادند که پر کردم.
موقعی که میخواستم برگردم، سوار ماشین کرایه اصفهان نجفآباد شدم. نورنژاد رئیس ساواک نجفآباد هم پهلوی من نشسته بود. گفت: «کجا بودی؟» گفتم: «ساواک». این فکر کرد من هم جزو مامورین هستم. گفت: «چه خبر؟» گفتم: «خبرها پیش شماست. اوضاع میخواهد چطور بشود؟» و او بنا کرد به گفتن بعضی از مسائل! گفتم: «رفقا در نجفآباد جانشان در خطر است. اینها چه کار باید بکنند؟» او چند نفر را معرفی کرد، منجمله یک نفر به اسم رجب علی داوری که بعدها توبه کرد. یک نفر داروخانهدار هم بود به اسم شایگان.
*ساواک چقدر توانست از مرحوم آیت مچگیری کند و اساساً سر و کارش به ساواک افتاد؟
یک دفعه مقداری اعلامیه همراهش بود که مأموران سر رسیده و او را گرفته بودند میگفت: «اول مرا به جاهائی بردند که یک مقدار خنجر و شمشیر و این چیزها بود. معلوم بود که میخواستند مرا ارعاب کنند. بعد گفتند: شما این اعلامیههای مضره را پخش کردهاید. گفتم: من نمیدانم چیست. گفتند: اینها را از شما گرفتهاند. من هم سفت و محکم ایستادم که خیر از من نگرفتهاند. پرسیدند: محتوایشان چیست. جواب دادم: از کجا بدانم؟ یکیشان را بدهید بخوانم تا ببینم چیست.» خلاصه به کلی منکر شده بود. گفته بودند: «مگر میشود؟» گفته بود: «چرا نشود؟ مامورین شما رفتهاند و اینها را از کسی گرفتهاند و طرف فرار کرده. اینها هم برای اینکه دست خالی برنگردند، آمدهاند سراغ من بدبخت!».
یکی دو دفعه اینجوری دستگیر شد که زرنگی کرد و بیرون آمد، اما ساواک در مجموع خیلی نتوانست مچ او را بگیرد. مرا هم که دو سه بار بازداشت کردند، هیچ چیزی نتوانستند از من بگیرند. آن اواخر و در سال ۴۹ به خاطر یکی دو تا سخنرانی که در اصفهان و «کانون جهان اسلام» داشتم، به عنوان انتقال اجباری به دانشگاه اهواز فرستادند. همان موقعی بود که شاه و حسنالبکر با هم اختلاف داشتند و حدود دو سه هفتهای بیشتر نشد که مرا به دانشکده پلیتکنیک (امیرکبیر فعلی) فرستادند و باز ما فعالیتهای خودمان را به صورتهائی که میدانستیم ادامه میدادیم.
اینها میدانستند داریم یک کارهائی میکنیم، اما نمیتوانستند مچ ما را بگیرند، چون روش آنها به شکلی بود که مدرک میخواستند و واقعاً بیمدرک، کمتر کاری میکردند. با اینکه ۱۴ سال سابقه کار داشتم، اینها برای من حکم نزدند، ولی حقوق مرا تمام و کمال و به صورت علیالحساب میدادند. بعد از یک سال نامهای به دست ما دادند و به عنوان عنصر نامطلوب و ضد نظام شاهنشاهی و محرک دانشجوها از کار برکنارمان کردند و من ناچار شدم به صورت نیمه فراری به انگلیس بروم.
*چنین به نظر میرسد که هرچه بیشتر به پیروزی انقلاب نزدیک میشدیم، مرحوم آیت نسبت به اشغال مناصب حکومتی توسط ملیگراها در نظام جدیدی که داشت شکل میگرفت، احساس نگرانی بیشتری میکرد و حتی نحوه برخوردش با اینها، دست کمی از نحوه برخوردش با شاه نداشت. نقل میشود که حتی یک بار گفته بود اینها یک بار در نهضت ملی خودشان را نشان دادند و حالا دو باره دارند همان کارها را میکنند و به مخاطبین گفته بود شما برای اولین بار است که دارید این فیلم را تماشا میکنید، ولی ما دفعه دوم است که آن را میبینیم. چرا این قدر نسبت به حضور ملیگراها در مناصب حساسیت داشت؟
اگر کسی زندگینامه مصدق را بخواند، کاملا متوجه خواهد شد که او از یک خانواده ملیگرا نیست، بلکه از یک خانواده سلطنتی قاجار است و طبق مطلبی که خودش هم در خاطراتش نوشته، پایاننامه دکترای او راجع به ارث در اسلام است که اگر بخواهیم به قرآن مراجعه کنیم، در دو صفحه توضیح داده شده و در رساله او هم در سه چهار صفحه! بعد هم که به ایران برگشته، سمتهائی که بلافاصله به او دادهاند، اینهاست. استاندار شیراز بدون موافقت وزیر کشور! بعد هم قسمنامه فراماسونری اوست. بعضیها میگویند که بعداً توبه کرده. در جلد سوم کتاب فراماسونری هست که بر سر کسانی که خواستند برگردند، چه بلاهائی آمد. این یک راه کاملا یک طرفه است و برگشتی ندارد.
*مثل دستگاههای اطلاعاتی…
شاید حتی برتر. در دستگاههای اطلاعاتی شاید کسی بتواند از کشور خارج شود و وقتی خارج شد، دیگر تمام است. مثلا اگر یک نفر ساواکی زمان شاه میتوانست از کشور فرار کند و به خارج برود، دیگر کسی نمیتوانست با او کاری کند، اما فراماسونری یک تشکیلات جهانی است و اگر کسی به آنها خیانت کند، در هر نقطه جهان که باشد کلکش را میکنند. این هم مسئله قابل تأملی است. وقتی انسان شرح حال مصدق را میخواند، متوجه میشود که شاید چندان هم با ملی شدن نفت موافق نبوده است، ولی در موقعیتی قرار گرفته که ناچار شده این کار را بکند.
*خودش نوشته که دکتر فاطمی پیشنهاد ملی شدن نفت را داد.
این را نمیدانم، ولی آن نامه معروفی که مرحوم آیتالله کاشانی یک روز قبل از ۲۸ مرداد به مصدق نوشته، بسیاری از نکات را روشن میکند. نامه موجود است، خط شناس هم هست و کسی نمیتواند منکر شود که این خط آیتالله کاشانی نیست. خط مصدق هم هست که جواب داده. در آنجا آیتالله کاشانی مینویسد: «ما با چنین تلاشها و برنامههائی نفت را از انگلیس گرفتیم، ولی شما دارید با طرح و نقشههای خاصی آن را به آمریکاییها میدهید. زاهدی را که با هزار ترفند آوردیم به مجلس که او را تحت نظر داشته باشیم و شما آزادش کردی که برای کودتا آماده شود.» ایشان همه موارد را تک به تک ذکر میکنند و میگویند: «اگر این حرفها درست نیست، شما بگوئید تا من همین امشب مردم را بسیج کنم که مقابل این جریان بایستند.» نامه را هم دکتر سالمی میبرد و به مصدق میدهد. مصدق هم جواب میدهد که من به حمایت مردم مستظهر هستم.
اینها چیزهائی هستند که در تاریخ نوشته شده و نمیشود انکارشان کرد. آیت عمیقاً معتقد بود که اینها هیچ کدامشان نه ملی هستند نه طرفدار ملی شدن نفت. مثلا متین دفتری، داماد مصدق و همینطور خود مصدق و افراد زیادی از آنها جزو تشکیلات فراماسونری بودند. بعضی از اینها مثل بازرگان و سحابی آدمهای مذهبی بودند که سادهلوحی کردند و در این جناح رفتند، ولی بعضیها قضیه سادهلوحی و این حرفها در بارهشان مصداق ندارد.
آیت میگفت اگر اینها بیایند قضیه ۲۸ مرداد یا بدتر از آن تکرار میشود، به همین دلیل قبل از اینکه حضرت امام به ایران تشریف بیاورند و در مدتی که در فرانسه تشریف داشتند، مرتبا تلفنی به محمد منتظری که در فرانسه و در خدمت امام بود، هشدار میداد که امثال بنیصدر، قطبزاده، یزدی و … نه اعتقادی به اسلام دارند، نه اعتقادی به این مملکت و فقط دنبال حکومت هستند. مواظف و مراقب باش. بعدها هم دیدیم که چگونه شد.
یادم هست روزی که مرحوم بازرگان نخستوزیر شد، به منزل مرحوم آیت رفتم و دیدم خیلی پکر است. گفتم: «چرا این قدر ناراحتی؟» گفت: «انقلاب اخته شد.» عین عبارتش این بود. گفتم: «چطور؟» روزنامه اطلاعات را نشان داد که نوشته بود بازرگان نخستوزیر شد. گفت: «با این وضع، انقلاب تمام شد و آن جوری که باید باشد، دیگر نیست. مسیر انقلاب عوض شد.» این نظر او بود.
*یزدی و قطبزاده و بنیصدر قبل از انقلاب خارج از کشور بودند. مرحوم آیت اینها را چگونه شناخته بود؟
اولا آیت در خارج از کشور افرادی را داشت که با او در ارتباط بودند و اینها را شناسائی میکردند. تنها در داخل ایران نبود. او در میان بسیاری از دانشجویان خارج از کشور نفوذ داشت. همین بنده ناچیز که جزو جریان خاصی هم نبودم، موقعی که در انگلیس بودم، از خود من هم اطلاعات میگرفت. از بقیه هم اطلاعات دقیقی میگرفت. او معتقد بود که بنیصدر درتمام عمرش سرش به سجده حق نرفته است.
*از اولین اقداماتی که بعد از پیروزی انقلاب، خبر آن اعلام شد، تاسیس حزب جمهوری اسلامی بود. بعضیها با توجه به نحوه ورود و خروج آیت به حزب زحمتکشان معتقدند که رفتنش به حزب جمهوری هم مثل رفتن به حزب زحمتکشان بود، یعنی اعتقاد کافی نداشت و رفت تا از ظرفیت آن استفاده کند و اهداف خودش را پیش ببرد. آیا واقعا به حزب جمهوری هم مثل حزب زحمتکشان نگاه میکرد؟
نه، حداقلش در اول کار نه، چون تا آنجا که من اطلاع دارم، آیت از بنیانگزاران حزب جمهوری بود و حتی اساسنامه حزب را خودش نوشت. اینها اول بار در کانون توحید که آقای موسوی اردبیلی در آنجا بود، جمع میشدند. مرحوم بهشتی بود، آیت بود و آقای موسوی اردبیلی و … که نشستند و اساسنامه نوشتند. خود آیت جزو پایهگزاران حزب بود، ولی بعدها حزب جمهوری اسلامی صورت دیگری پیدا کرد. اولا در جریان بنیصدر نسبت به آیت بیمهری کردند. آیت با تائید دکتر حبیبی به عنوان رئیس جمهور مخالف بود، ولی به حرفش گوش ندادند. با تائید ضمنی بنیصدر توسط حزب مخالف بود، ولی باز گوش به حرفش ندارند.
با جلالالدین فارسی که اولین کاندیدای حزب بود چطور؟
با فارسی موافق بود، حتی آیت بود که فارسی را به عنوان کاندید ریاست جمهوری معرفی کرد، منتهی باز برای او هم دسیسهای درست کردند که جد چندم او افغانی بوده که این هم از آن حرفهای عجیب و غریب بود. در زمانی که اجداد آقای فارسی در افغانستان بودند، افغانستان جزو ایران بود. اگر خدای نکرده روزی آذربایجان از ایران جدا شود، کسی که در زمانی که آذربایجان جزو ایران بوده، زایچه اینجا بوده، حالا که جدا شده، باز هم ایرانی حساب میشود یا نه؟ این هم از آن استدلالهای عجیب و غریبی بود که اختراع کردند! بنابراین آقای فارسی ایرانی است. این دسیسه را بیشتر شیخ علی تهرانی دنبال کرد و بعد هم گفتند برای اینکه از ابتدا در مورد اولین رئیس جمهور مملکت شبههای نباشد، ایشان کنار برود.
من عضو خبرگان نبودم، ولی به مجلس خبرگان میرفتم. ما همگی تاکید بسیار زیادی روی مرحوم بهشتی داشتیم که ایشان رئیس جمهور بشود. بعد گفتند حضرت امام فرمودهاند روحانی نباشد، در هرحالی که اگر مرحوم بهشتی رئیسجمهور میشد، قضایا خیلی فرق میکرد و جریان به شکل دیگری در میآمد.
*در یکی دو سال اول، مرحوم آیت چقدر برای حزب وقت میگذاشت؟
خیلی وقت میگذاشت و خیلی هم به آن امید بسته بود، ولی بعد که دید مسیر حزب به صورت دیگری در آمد، خیلی پیگیر مسائل حزب نمیشد. چند سال بعد دیدیم که تشخیص ا و چیزی که در همان ابتدا دید، چقدر درست بوده، چون میگفت بالاخره این تشکیلات را از هم میپاشند، چون با اهدافی که دارند، جور در نمیآید. کما اینکه بعداً دیدیم افرادی که میخواستند همه چیز در دستشان باشد، دیدند که دارد مهار کار از دستشان خارج میشود و آمدند و پیشنهاد انحلال حزب را دادند و چنان بلائی بر سر کسانی که در شهرستانها عضو حزب و آدمهای صادقی بودند، آوردند که تاریخ از بیان آن شرم دارد. بعضی از اینها کارمند بودند و از کار برکنارشان کردند. چرا؟ به جرم اینکه عضو حزب جمهوری یا جزو فعالان در فلان شهرستان بودهاند! خیلی آنها را اذیت کردند. با افرادی مثل من که نمیتوانستند کاری کنند، ولی به افرادی به عنوان نقطه ضعف میگفتند که این عضو حزب است. آقای موسوی و آقای هاشمی که جزو اعضای اصلی بودند، بیگناه بودند، ولی دیگران را در یک شهرستان دورافتاده به جرم اینکه عضو حزب بودهاند، از کار برکنار میکردند! بعد از انحلال حزب چنین جو آزاردهندهای را به وجود آوردند.
*یکی از نگرانیهای اصلی مرحوم آیت که موجب نوعی احساس غبن در مسئله حزب شده بود، مسئله نفوذیها بود. ایشان معتقد بود که عدهای عجولانه یا سادهلوحانه و یا حتی در بعضی از موارد، خائنامه، افرادی را به حزب راه دادهاند که مسئلهساز خواهند شد. مشکلات اساسی حزب، فاجعه ۷ تیر و حوداث بعدی، هم از همین افراد نفوذی نشأت گرفت. از نگرانیهای مرحوم آیت در این زمینهها چه خاطراتی دارید؟
میگفت اینها حتی مرحوم آیتالله مفتح را که شهید انقلاب شد، با آنکه آن قدر مخلص بود، به عنوان عضو حزب نپذیرفتند! ولی با افرادی موافقت کردند که به هیچ وجه صلاحیت عضویت نداشتند.
*ظاهرا شما و مرحوم آیت به ماهیت بعضی از افرادی که در آینده به انقلاب لطمه زدند، پی برده و با مرحوم دکتر بهشتی هم در این زمینه صحبت کرده بودید، نمونه آن کلاهی بود که شما داستانی هم در این زمینه دارید. ممنون میشویم که آن داستان را هم نقل کنید.
من مستقیما راجع به کلاهی با دکتر بهشتی صحبت نکردم، ولی به دوستان گفته بودم و آنها رفته و با ایشان صحبت کرده بودند، چون کلاهی دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود. آن روزها عکس فارغالتحصیلان هر سال دانشکده را در کتابی چاپ میکردند و عکس او هم بود. کلاهی جزو افراد فعال مجاهدین خلق بود. من در آنجا استاد بودم و قبل از انقلاب هر کسی که به نوعی مبارزه میکرد، روی ما حساب میکرد و هرچه هم میشد، به گردن ما میگذاشتند. گروههائی مثل حزب توده و راه کارگر و بقیه، عضو مشترک داشتند و وقتی جلسه میگرفتند، اگر تعدادشان کم بود، به بقیه گروهها میگفتند بیایند که تعدادشان زیاد بشند.
*عضو از همدیگر قرض میگرفتند!
دقیقا و کلاهی جزو همانها بود و میآمد. خیلیها بودند که ما آنها را میشناختیم. علم غیب نداشتیم، ولی میدانستیم چه جور آدمهائی هستند. به آقایان هم تذکر داده شده بود که اینها اینطوری هستند، ولی در جواب گفته بودند او جوانی است بسیار فعال که اذان صبح میآید و تا آخر شب میماند و کار میکند. دقیقا مثل جریان کشمیری در دفتر نخستوزیری، چون به اینها تعلیم داده بودند که خودتان را خیلی مخلص و آدمهای موجه و متدین و فعالی نشان بدهید. نقل میکنند کشمیری جوری رفتار کرده بود که مرحوم رجائی او را به عنوان پیشنماز قبول داشت و پشت سرش نماز میخواند! اینها به این شکل رفتار میکردند و در نتیجه اگر کسی میرفت و میگفت که اینها اینطور آدمهائی هستند، کسی حرفش را قبول نمیکرد.
آخرین ملاقاتی که با مرحوم بهشتی داشتم، حدود ساعت ۴ بعد از ظهر بود و ایشان داشت سوار ماشین میشد که به بیمارستان مصطفی خمینی برود و از زخمیهائی که حزب دموکرات و کومله به وجود آورده بودند، عیادت کند. گفتم: «من با شما صحبت دارم» گفت: «اینجا توی ماشین کنارم بنشین تا صحبت کنیم». ایشان تا آن ساعت هنوز ناهار نخورده بود و تا ساعت ۱۲ شب هم نرسید چیزی بخورد. دو نفر دیگر هم در ماشین نشستند و نتوانستم حرفم را بزنم. در بیمارستان از تکتک زخمیها عیادت کرد، آنها را بوسید و نوازششان کرد و دلداریشان داد تا اذان مغرب شد. رفتیم برای نماز و من فکر کردم بعد از نماز میتوانم با ایشان صحبت کنم.
بعد از نماز مغرب ایشان باز به عیادت زخمیها ادامه داد تا ۱۲ شب. بعد از ۱۲ شب گفت دکتر بیا برویم. من پیکانم را دم در حزب گذاشتم و با ماشین ایشان رفتیم. من بودم و ایشان و راننده. گفتم: «آقای بهشتی! چنین مسائلی هست و باید بیشتر مراقبت کنید. اولا به این تهمتهائی که میزنند. جواب بدهید. شما مال خودتان نیستید.» گفت: « ما نیامدهایم که از خودمان دفاع کنیم.» گفتم: «صحبت دفاع از خود نیست، از حق این مردم شهیدپرور دفاع کنید، چون شما مال خودتان نیستید. شما الان پرچم هستید.» حتی یک مثال زدم و گفتم: «خدای نکرده جسارت نشود. یک پارچه ممکن است به خودی خود ارزشی نداشته باشد، ولی وقتی پرچم شد، بسار ارزشمند میشود. شما که الحمدلله بدون این چیزها هم انسان ارزشمندی هستید، ولی با تمام این اوصاف، شما فعلا پرچم هستید و اینها هر تهمتی که به شما بزنند، در واقع تهمت به جمهوری اسلامی و به ملت و به انقلاب زدهاند. از خودتان دفاع کنید و یک مقداری هم روی بعضی از این افرادی که در حزب هستند، دقت بیشتری کنید و مراقبشان باشید. بعضی از اینها مشکوک هستند.» گفت: «مثل کی؟» گفتم: «فکر میکنم این آقای کلاهی آدم مناسبی نباشد.» صریحتر از این نگفتم، چون قبلا صریحا گفته بودند و مرحوم بهشتی نپذیرفته بود. بعد هم دم منزل ایشان رسیدیم و به رانندهاش گفت که دکتر را دم در حزب برسان که ماشینش را بردارد. من هم رفتم و بعد از آن هم ایشان را ندیدم.
فراز مهم عملکرد آیت بعد از انقلاب در مجلس خبرگان قانون اساسی است. در جریان تبلیغات مجلس خبرگان و در روزنامههای آن زمان، اسم و عکسی از آیت نیست. در میان انقلابیون هم چندان بروز و ظهور نداشت، ولی در تهران رأی خوبی آورد. شناخت مردم پایتخت از او چگونه محقق شد که توانست حتی در برابر مسعود رجوی که آن همه تبلیغات دربارهاش شد، رای بیاورد، چون اگر مثلا از نجفآباد رای میآورد، میشد گفت مردم آنجا از او شناخت دارند، ولی مردم پایتخت چگونه به او رأی دادند/
علت اینکه رای آورد این بود که از موقعی که انقلاب داشت سر و صورتی پیدا میکرد و اوضاع داشت دگرگون میشد، از جمله کسانی بود که مرتبا در جاهای مختلف و در مساجد سخنرانی میکرد. یادم هست من و یکی از رفقا نزد آقای فلسفی رفتیم و گفتیم: «آقا! شما این مطلب را روی منبر اعلام کنید.» گفت: «این مورد را اگر یک نفر بگوید فایده ندارد، بلکه باید از چند حلقوم بیرون بیاید، مثلا یکی دکتر آیت و افراد نظیر ایشان باید این مطلب را بگویند. ما هم میگوئیم تا جا بیفتد.» بنابراین آیت در جای جای تهران زیاد سخنرانی کرده بود و او را میشناختند. دوستان و رفقای او هم برایش تبلیغ میکردند. علت اینکه روزنامهها دربارهاش تبلیغ نمیکردند، رو راست بگویم این است که خیلی از او خوششان نمیآمد. یکی از روزنامهها، روزنامه بنیصدر بود، یکی روزنامه میزان بود. بقیه روزنامهها هم هرکدام وابسته به حزب و جناحی بودند و از او خوششان نمیآمد.
*جالب اینجاست که روزنامه جمهوری اسلامی به سردبیری میرحسین موسوی هم درباره او چیزی نمینوشت.
همین طور است. حتی این روزنامه هم که ارگان حزب جمهوری اسلامی بود با آیت خیلی خوب نبود.
*اختلافاتی هم بین دکتر آیت و میرحسین موسوی بر سر اداره روزنامه جمهوری اسلامی و نیز بر سر حضور این فرد و بزرگ شدن او بدون هیچگونه سابقه انقلابی و مبارزاتی وجود داشت. در این مورد چه خاطراتی دارید؟
در این مورد مطلب زیادی نمیدانم. چیزهائی بود که خود مرحوم آیت میدانست و خود آقایان حزبی هم بیشتر میدانستند، ولی به چه علتی نمیخواستند رو کنند؟ نمیدانم. قدر مسلم اینکه آیت چیزی را که میخواست بگوید، تا صددرصد مطمئن نبود و برایش سند نداشت، نمیگفت. آیت حداقل چیزی را که مطمئن بود این بود که میرحسین موسوی به درد وزارت امور خارجه و سردبیری روزنامه و این مسائل نمیخورد و فکر میکرد دستی پشت سر او هست و او را به سمت جلو هل میدهد. شاید هم آن دست را میدید، ولی گاهی هست که انسان بعضی چیزها را نمیتواند بگوید و ناچار میشود نقش خر را خیلی طبیعی بازی کند که کسی متوجه نشود! چون اگر متوجه بشوند، کار دستش میدهند.
آیت اینها خیلی خوب میشناخت، چون صحت تشخیصهائی که داد، ۲۰ تا ۲۵ سال بعد معلوم شد. بنیصدر را قبل از اینکه به ایران بیاید، میشناخت. قطبزاده را همین طور. روزنامههایش هست و من همه آنها را دارم که آیت یکی یکی اینها را گفته. همانهائی که از قطبزاده و بنیصدر حمایت میکردند، میبینیم که بعد از جریان حزب و این همه شهادتها، باز همانها را سرکار آوردند.
آیت از نظر جایگاه فکری و اندیشه و تحلیل و سابقه مبارزاتی در جایگاهی نبود که بخواهد با میرحسین موسوی دست به یقه شود، بلکه میگفت این فرد پتانسیل آن را ندارد که به او چنین جایگاهائی داده شود.
قصد دست به یقه شدن با او را نداشت، ولی میگفت حضور این آدم در چنین جایگاهی برای انقلاب خطرناک است و انقلاب نابود میشود.
از کجا به چنین تحلیلی رسیده بود؟
اطلاعاتش فوقالعاده وسیع بود و هوش خارقالعادهای هم داشت. همه چیز را هم به همه کس نمیگفت. آدم باانصافی هم بود. با اینکه با ملیگراها مخالف بود، ولی کسی آمده بود از دکتر بقائی دفاع کند و به بازرگان و سحابی بد گفته بود. آیت صراحتاً گفته بود: «اینها حداقل نمازشان را میخوانند و اعتقاداتشان به اسلام، محکم است، ولی معلوم نیست دیگران اینطور باشند». از نظر سیاسی مهندس بازرگان و دکتر سحابی را قبول نداشت، ولی در مورد مسائل فردی و اعتقادی اینجور دفاع میکرد.
من خودم هم در سخنرانیهایم همواره گفته و نوشتهام که مرحوم یدالله سحابی و مرحوم بازرگان جزو کسانی بودند که در دانشگاه مبلّغ دین بودند. ما خودمان بودیم و میدیدیم. مسجد دانشگاه را مرحوم بازرگان باعث شد بسازند و یا مسجد دانشکده فنی را او ایجاد کرد. انسان باید انصاف داشته باشد و این چیزها را بگوید، منتهی اینها از نظر سیاسی مسیری را میرفتند که به خودی خود غلط بود و فرق نمیکرد که مغرض باشند یا نباشند.
جماعت ملیگراهائی که با آیت بد هستند، این طور استدلال میکنند که آیت نفوذی دکتر بقائی در مجلس خبرگان بود تا ملیون را حذف کند و با توجه به دعوای تاریخی بقائی با ملیون، به این ترتیب میخواست آنها را حذف کند و خودش بماند و روحانیون و بعد هم روحانیون را حذف میکرد و مظفر بقائی دو باره مصدر امور میشد. واقعا آیت در آن مقطع میتوانست عامل اجرائی دکتر بقائی در مجلس خبرگان باشد؟
مرحوم آیت از سال ۴۷ بهطور کاملا رسمی از دکتر بقائی جدا شد و طبق اعلامیهای که شخص دکتر بقائی اعلام کرد، آیت را از حزب اخراج کرد.
*دکتر بقائی در خاطراتی هم که در آخر عمرش نوشته، تاکید کرده که او را اخراج کرده است.
صریحاً گفت که اخراجش کردم. مرحوم آیت از سال ۴۷ به بعد هر وقت صحبت از حزب زحمتکشان میشد، میگفت بگوئید مرحوم حزب زحمتکشان، یعنی آن را یک حزب مرده میدانست. ما دو تا دکتر بقائی داشتیم که گاهی اوقات شیر تو شیر شده است. یک دکتر محمد بقائی یزدی داشتیم که پزشک رسمی ساواک و در ارتش بود و شبهای جمعه از رادیو ارتش سخنرانی مذهبی میکرد و او را به عنوان سفیر شاه، پیش آقای شریعتمداری فرستاده بودند و در واقع رابط بود. در زمانی که میرحسین موسوی نخستوزیر شد و دکتر بقائی کرمانی را بازداشت کردند، محمد بقائی یزدی نزد آقای شریعتمداری بوده. گویا کسی میآید پیش آقای شریعتمداری و دکتر بقائی یزدی هم میرود پشت پرده. میپرسند چه کسی اینجا بوده، میگویند دکتر بقائی و این را به حساب دکتر بقائی کرمانی میگذارند، درحالی که دکتر بقائی کرمانی از مخالفین سرسخت آقای شریعتمداری بود، به قسمی که بعد از سال ۴۲ در جریانی دکتر بقائی در اصفهان از شریعتمداری بد میگوید. کسی از میان جمعیت میگوید: «آقای شریعتمداری مرجع است.» دکتر بقائی میگوید: «مرجع من نیست.» میگوید: «ایشان فقیه است.» جواب میدهد: «وقاحت آقای شریعتمداری بر فقاهتش میچربد.» تا این حد باآقای شریعتمداری مخالف بود. بنابراین دکتر بقائی یزدی که دکتر رسمی ساواک و همردیف سرهنگ در ارتش بود و شبهای جمعه از رادیو ارتش سخنرانی مذهبی میکرد با دکتر بقائی کرمانی فرق دارد. کسانی که در آن دوره بودند، اینها را میدیدند و میدانند.
دکتر بقائی در اعتقاداتش قرص و محکم بود و از بیان آنها واهمهای نداشت، حالا راهش اشتباه بود، امر دیگری است. یکی از اشتباهاتی که کرد این بود که مطلقا اعتقاد به حکومت مذهبی نداشت، روی این حساب، قبل از اینکه قانون اساسی در مجلس خبرگان مطرح شود، فهمید که آیت دارد در آنجا فشار میآورد که اصل ولایت فقیه را در قانون اساسی بگنجانند. دکتر بقائی هم محکم ایستاد و وصیتنامه چند ساعتهای را در نوار گفت.
دکتر بقائی در اعتقاداتش قرص و محکم بود و از بیان آنها واهمهای نداشت، حالا راهش اشتباه بود، امر دیگری است. یکی از اشتباهاتی که کرد این بود که مطلقا اعتقاد به حکومت مذهبی نداشت، روی این حساب، قبل از اینکه قانون اساسی در مجلس خبرگان مطرح شود، فهمید که آیت دارد در آنجا فشار میآورد که اصل ولایت فقیه را در قانون اساسی بگنجانند. دکتر بقائی هم محکم ایستاد و وصیتنامه چند ساعتهای را در نوار گفت.
*مفاد این وصیتنامه موجب شد که عدهای از اعضای حزب زحمتکشان که اعتقادات دینی داشتند، از اطرافش پراکنده شوند….
بله، روی همین حساب گفته بود که این وصیتنامه سیاسی من است و بعد هم گفته بود دیگر در زمینه سیاسی از من سئوال نکنید، چون وقتی وصیتنامه سیاسی کردهام، یعنی از نظر سیاسی مردهام. در آن وصیتنامه سیاسی قاطعانه با حکومت مذهبی مخالفت میکند و میگوید من با این قانون اساسی و حکومت مذهبی بهکلی مخالفم. بعد مثالهای متعدد از جاهای مختلف میزند، از جمله از پادشاه انگلستان که از قدیسین بود و چه کارهائی کرد و کار به آنجا رسید که جنازهاش را از قبر بیرون کشیدند و آتش زدند! این مثالها یکی دو تا هم نیستند. از اول تا آخر این نوار چهار ساعته استدلال در باره این موضوع است که حکومت مذهبی درست نیست، ولی میگوید که من مخالفم. من این نوار را یک بار شنیدهام و یکی از آقایانی که این روزها خیلی حرف میزند، در روزنامهاش متن این نوار را آورده بود، ولی حالا حاشا میکند!
*جزوهای هم تحت عنوان «افول یک مبارز» منتشر شد.
در آنجا دکتر بقائی یکی از مثالهائی که میزند این است که آمدند به پادشاه قدیس گفتند که تورم شده و پول بیارزش شده. گفت: چرا؟ علتهایش را برایش میگویند و اینکه پول پشتوانه ندارد. او جواب میدهد: «عکس گوسفند مرا که چاق و چله است، پشت اسکناس بیندازید، میشود پشتوانه!» دکتر بقائی حتی در این حد مسخره میکند. او میگوید من مسائل را از افق بالائی میبینم که شما نمیبینید و نمیدانید که سرنوشت جمهوری اسلامی چه خواهد شد. تا این حد تندروی میکند و به جمهوری اسلامی میتازد. حالا چطور میشود باور کرد که آیت پیرو این آدم بدده؟ یا کسی باید نقش خر را خیلی طبیعی بازی کند یا واقعا بیمار باشد که چنین چیزی را بخواهد به آیت بچسباند.
دکتر بقائی بیمار بود و برای مداوا به آمریکا رفت و در اینجا شایع کردند که ایشان فرار کرده. علتش هم این بود که همین نوار وصیتنامه را در آمریکا و اروپا تحت عنوان «آن کس که گفت نه» چاپ و پخش کردند. به چه چیزی نه گفت؟ به جمهوری اسلامی. و حالا بیائیم و این همه شواهد را نادیده بگیریم؟ اینها بیمارهائی هستند که کاریشان نمیشود کرد.
*مرحوم آیت در زمانی که به مجلس خبرگان رفت، هیچ ارتباط مرئی و نامرئی با دکتر بقائی نداشت؟
ابدا.
*با دوستان دکتر بقائی چطور؟
با شناختی که از آیت دارم، حتی تصورش را هم نمیکنم، چون اینها از سال ۴۷ به این طرف کاملا از هم جدا بودند و حتی اگر به هم بد هم نمیگفتند، متلک را قطعا میگفتند، نظیر همان تعبیر مرحوم حزب زحمتکشان!
*گروههائی که در مجلس خبرگان بودند، هرکدام پیشنهاداتی را برای گنجاندن در قانون اساسی میدادند. حزب زحمتکشان هم به گفته مهندس سحابی پیشنهاد داده بود که اصل ولایت فقیه و حکومت فقها باید در قانون اساسی باشد. او ظاهراً متوجه این موضوع نیست که کسانی که این پیشنهاد را به نام حزب زحمتکشان دادند، حزباللهیهای حزب بودند، نه دکتر بقائی و همفکران او. دکتر بقائی عملا توسط حزباللهیهای حزب زحمتکشان احاطه شد، به گونهای که بهناچار حزب را رها کرد و رفت.
البته من از این مسئله اطلاع ندارم، ولی میدانم بعد از آن وصیتنامه، دست کم نود درصد از طرفداران دکتر بقائی از اطرافش پراکنده شدند، چون آنها آدمهای متدینی بودند.
*خود او هم آخر وصیتنامه خداحافظی کرد و گفت امیدوارم این حزب بماند، ولی من میروم.
بله، خودش رفت و دیگر کسی در اطرافش نماند. خیلی از کسانی که آن موقع در حزب زحمتکشان بودند، بعد از این وصیتنامه، از حزب بیرون آمدند و به نظام پیوستند و منصب و پست گرفتند و الان هم اصولگرا حساب میشوند. بسیاری از کسانی که در اطراف دکتر بقائی بودند، از مریدان مرحوم آیتالله کاشانی بودند، یعنی به خاطر آیتالله کاشانی و مذهب در اطراف دکتر بقائی جمع شده بودند و بعد که قضیه به این صورت شد، از اطراف او پراکنده شدند و دور و بر امام آمدند، چون امام را حداقل تالی تلو آیتالله کاشانی میدانستند.
*بهرغم پاسخهائی که شما به شبهات مهندس سبحانی در سالهای اخیر دادهاید، باز هم همان شبهات را عینا تکرار میکند، در حالی که وقتی فردی پاسخی را برای شبهه یا سئوالش دریافت میکند، هنگام طرح مجدد سئوال، باید منطق آن را متناسب با پاسخهائی که دریافت کرده است، بازسازی کند، ولی ایشان آن شبهه را با همان طول و عرض تکرار میکند و آن این است که مرحوم دکتر آیت و شما وقتی که مجلس خبرگان کارش را شروع کرد و خواست پیشنویس قانون اساسی را بررسی کند، نزد آیتالله منتظری رفتید و ایشان را تحریک کردید که در قانون اساسی هیچ حقی برای روحانیون و علما در نظر گرفته نشده و این قانون اساسی بدون ولایت فقیه، حکومت اسلامی نیست. آقای منتظری هم گول شما دو نفر را خورد و تحریک شد و از عصر همان روز در روزنامهها اعلام کرد که چرا شما به آخوندها پست نمیدهید؟ و منشاء قرار گرفتن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی، تحریکی است که آیت و شخص جنابعالی کردهاید. از خودتان دفاع بفرمائید.
من از سال ۶۷ به این طرف خودم را از مسائل سیاسی کنار کشیدهام و روزنامه و مجله هم زیاد نمیخوانم، مگر تصادفی. یک روز احمد پسر آقای منتظری فاکسی برای من فرستاد که آقای مهندس سحابی چنین چیزی درباره شما نوشته. گفتم: «اولا آیا خود آقای منتظری چنین چیزی را یادش میآید؟ از خودشان بپرسید. لابد ایشان تکذیب کرده که حالا دارید از من میپرسید.» گفت: «آقا میگوید من چنین چیزی را به یاد ندارم. هرگز اینها نیامدهاند.» این جوابی بود که من تلفنی به پسر ایشان گفتم. اما جوابی که من دادم و الان هم میدهم این است که اولا بنده جزو خبرگان قانون اساسی نبودم. عضو مجلس شورای اسلامی دور اول هم نبودم. در دور دوم هم روحانیت مبارز به اشتباه اسم مرا به نام محمد اسرافیلیان در لیست کاندیداهایش آورد و من گفتم که ابراهیم اسرافیلیان هستم. آقای مهدوی گفتند درستش میکنیم. علاقهای هم به اینکه به مجلس بروم، نداشتم.
*از کدام حوزه به مجلس رفتید؟
از تهران. هرگز به یاد ندارم که با مرحوم آیت، چه در این زمینه، چه در زمینه دیگری به اتفاق پیش آقای منتظری رفته باشم. من با کسان دیگر، از جمله نمایندگان دور دوم مجلس و تنها پیش آقای منتظری میرفتم، ولی هیچ وقت به اتفاق آیت پیش ایشان نرفتم. دوم اینکه آنچه ما از آقای منتظری در طول عمرش دیدیم، این بود که چیزی را که به آن اعتقاد نداشت، نمیگفت و نمینوشت – به حق و باطلش کاری ندارم. امکان نداشت کسی بتواند چیزی را به ایشان تحمیل کند، وگرنه در این چند سال آخر که افراد و گروههای مختلف زور زدند وادارش کنند بگوید فلان کاری را که کرده اشتباه بوده یا فلان حرف را نباید میزده، زیربار میرفت. نه یک نفر و دو نفر، دهها نفر هم که پیش ایشان میرفتند و حرفی را میزدند، تا خودش چیزی را قبول نداشت، امکان نداشت گوش به حرف کسی بدهد و تا آخر عمر هم از حرفش برنگشت، پس آدمی نبود که کسی بتواند با دو کلمه و سه کلمه، او را از عقیدهای برگرداند. کاری هم به حق و باطل بودن اعتقادش ندارم. آن بحث جداگانهای است. ویژگی خلقیاش این بود که از حرفش برنمیگشت و زیربار این حرفها نمیرفت. مگر اینکه خودش به چیزی برسد.
آیت خودش این را به من گفت که در مجلس خبرگان به آقای بهشتی و به آقای منتظری گفتم: «چرا از ولایت فقیه دفاع نمیکنید؟» هر دو جواب دادند: «ما میدانیم که ولایت فقیه باید باشد، منتهی در این جوی که هست و با وجود این ملیگراها و کمونیستها میترسیم کل قانون اساسی معطل بماند. اجازه بده اصل قانون اساسی به تصویب برسد، متمم میآوریم و در آن متمم اصل ولایت فقیه را میگنجانیم.» آیت گفته بود: «خیر! باید در همین جا تکلیف روشن شود».
آیت خودش این را به من گفت که در مجلس خبرگان به آقای بهشتی و به آقای منتظری گفتم: «چرا از ولایت فقیه دفاع نمیکنید؟» هر دو جواب دادند: «ما میدانیم که ولایت فقیه باید باشد، منتهی در این جوی که هست و با وجود این ملیگراها و کمونیستها میترسیم کل قانون اساسی معطل بماند. اجازه بده اصل قانون اساسی به تصویب برسد، متمم میآوریم و در آن متمم اصل ولایت فقیه را میگنجانیم.» آیت گفته بود: «خیر! باید در همین جا تکلیف روشن شود».
آقای منتظری و شهید بهشتی هیچ کدام مخالف ولایت فقیه نبودند، منتهی موقعیت را این طور تشخیص میدادند که نهضت آزادیها، ملیگراها و کمونیستهائی که در مجلس خبرگان بودند، جو را آشفته خواهند کرد؛ اما آیت سفت و سخت پای اصل ولایت فقیه ایستاد. مذاکرات مجلس خبرگان موجود است و میبینیم هر ایرادی که به این اصل میگیرند، مرحوم بهشتی میگوید آقای آیت جواب بدهید. تنها جوابگو و دفاعکننده اصل ولایت فقیه مرحوم آیت بود.
*در مجلسی که۶۰،۵۰ نفر از علما و مجتهدین حضور داشتند و بعضیها در همان زمان هم در حد مرجعیت بودند، مثل آقا مرتضی حائری، آقای صدوقی، آقای صافی، آقای مکارم، آقای دستغیب و … آیا این حرف عقلائی است که اینها بر اساس رأی مرحوم آیت حکم بدهند؟!
اصل ولایت فقیه نه حاصل تفکر دکتر بقائی است نه آیت. ولایت فقیه از موضوعاتی است که شخص امام از سال ۴۲ و ۴۳ که در نجف اشرف بودند، در درسهائی تحت عنوان حکومت اسلامی مطرح کردند که اثبات ولایت فقیه است. مرحوم آیت هم از خودش چیزی نمیگفت و همیشه به درسهای حکومت اسلامی حضرت امام و آثار مرحوم نائینی اشاره میکرد.
این آقایان مخالف اصل ولایت فقیه هستند و بهتر است مرد و مردانه حرفشان را بزنند. چه کار دارند به اینکه چه کسی این اصل را در قانون اساسی آورده یا نیاورده. چرا دروغ میگویند؟ حداقل به اندازه دکتر بقائی که میگوئید بد است، شجاعت داشته باشید و حرفتان را رک و صریح بزنید. دکتر بقائی مرد و مردانه آمد و گفت من مخالفم و تاوانش را هم داد. شما هم همان قدر مردانگی داشته باشید. این بازیها چیست که در میآورید؟ چه کار دارید که چه کسی این کار را کرد. اگر موافقید بگوئید خدا رحمت کند هر کسی را که این کار را کرد. اگر هم مخالفید بگوئید مخالفم. جناب میخواهی حکومت را به دست بگیری و رئیس جمهور این نظام بشوی و با اصل اصلی نظام مخالفی. اینکه میشود یک بام و دو هوا. تکلیف خودتان را حداقل با خودتان معلوم کنید.
*قبل از پیروزی انقلاب که هنوز نه حکومت اسلامی در کار بود و نه هنوز امام آمده بودند، هنگام نوشتن اساسنامه جامعه اسلامی دانشگاهیان، اولین چیزی که مرحوم آیت نوشت، اصل ولایت فقیه بود و این نشان میدهد که این تفکر در او قدمت داشته و ربطی به جمهوری اسلامی ندارد.
در اوایل سال ۵۷، خیلی قبل از تشریففرمائی امام، یک سازمان ملی دانشگاهیان درست شد و همه گروههای مخالف با رژیم، اعم از مسلمان و چپ و … را دعوت کرد. یادم هست یک روز احسان نراقی از بعضیها که دستاندرکار این امر بودند، از جمله خود من دعوت کرد و به وزارت علوم رفتیم و گفت: «شما اگر پیشنهادات اصلاحی دارید، بدهید. شاه آمادگی برای انجام اصلاحات دارد.» هر کس چیزی گفت. بعد رو کرد به من و پرسید: «نظر شما چیست؟» گفتم: «چرا از من میپرسید؟» گفت: «پس از کی بپرسم؟» گفتم: «از آقای خمینی بپرسید که چه اصلاحاتی باید بکنید؟ من کارهای نیستم.» گفت: «شما سنگ ایشان را به سینه میزنید؟» گفتم: «من مقلد ایشان هستم، ایشان که مقلد ما نیستند که بگوئیم چه کار باید بکنند. از ایشان بپرسید، هرچه گفتند ما قبول میکنیم.» او از این جواب من خیلی بدش آمد و ما هم بلند شدیم و آمدیم.
در آن جامعه دانشگاهیان مرحوم آیت اشکالاتی را تشخیص داد و گفت: «آقایان! این ره که شما میروید، به ترکستان است.» مسائلی بود که اگر مطرح کنیم، باز آقایان میگویند کدام چپ و چیزهای دیگر. میخواهند بین چپ آن زمان و حالا فرق بگذارند. تا وقتی گروه مهدی هاشمی بود، این آقایان منجمله فخرالدین حجازی به عنوان خط سوم فعالیت میکردند و همیشه از مهدی هاشمی به عنوان «آقا» اسم میبردند.
*فخرالدین حجازی به مهدی هاشمی میگفت آقا؟
بله، همهشان دائما میگفتند آقا این طور گفت، آقا آن طور گفت. بعد که قضیه دار و دسته مهدی هاشمی آن جور از کار درآمد، آقای فخرالدین حجازی برای اولین دفعه اصطلاح چپ و راست را اختراع کرد. به جناح خودشان میگفتند جناح چپ و به این طرفیها میگفتند جناح راست. این جناح راست و چپی که بعد از آن جریان پیدا شد، ربطی به چپ و راست قبل از انقلاب ندارد. قبل از انقلاب جناح چپ راه کارگر و فدائیان خلق و … بودند و خلاصه همه قاتی بودند. مرحوم آیت گفت تا قضیه از دست نرفته، ما بیائیم و گروهی به نام جامعه اسلامی دانشگاهیان درست کنیم و اساسنامه آن را هم خودش نوشت و بند اول آن هم اعتقاد و التزام به ولایت فقیه است، این قضیه حداقل سه چهار ماه قبل از انقلاب بود. جلسهای گذاشتیم و همه افرادی را که مسلمان یا متهم! به مسلمان بودن بودند، دعوت کردیم.
*مثلا چه کسانی؟
شهید قندی، عباسپور، دکتر علی شریعتمداری که در اصفهان بود، آقای خالقی که او هم در اصفهان بود، محمد مالکی، پیمان، دکتر نیک روش.
*هاشمی ثمره چطور؟
هاشمی ثمره آن موقع دانشجو بود و هنوز عضو هیئت علمی نبود. جامعه اسلامی دانشگاهیان مخصوص اساتید بود و ربطی به دانشجویان نداشت. خیلیها میترسیدند بیایند، چون هنوز از شاه نفسی در میآمد. بعضی هم معتقد بودند که تشکیل این جلسات، خطرناک است و جلسات را بعد از اذان صبح میگذاشتیم.
*کسانی را که دعوت کردید همه اصل ولایت فقیه را قبول کردند؟
ما آن اساسنامه را نخواندیم، بلکه فقط دعوتشان کردیم. یکی دو جلسه گذشت و آن اساسنامه را خواندیم و بعضیها اصلا دیگر نیامدند. در دانشگاه مراتب مختلفی داریم که از پروفسور شروع میشود و بعد استاد، دانشیار، استادیار، مربی و آخر سر کارشناس آموزشی است. بعضیها مربی بودند. یکی از آنها اسمش مسعود حریری بود. من در همان جلسه اول و دوم متوجه شدم که او جزو مجاهدین خلق است. به رفقا گفتم این را دعوت نکنید، گفتند: نه، این نمازش را میخواند و چنین و چنان است. در دانشگاه اتاقی گرفته و دفتر و دستکهایمان را آنجا گذاشته بودیم و آقایان، کلید اتاق را هم به او داده بودند. البته من در جلسات او را مسعود رجوی صدا میزدم، بلکه رفقا متوجه بشوند، اما فایده نداشت.
تا در جریانی که افرادی توسط کومله و دموکرات شهید شده بودند و به بهشت زهرا رفتیم، موقع برگشتن، مسعود حریری طرف راست من روی صندلی نشست. پرسید، «آیا شما واقعا معتقدید که این کشتهها، شهید هستند؟» من با صدای بلند طوری که رفقا متوجه شوند، گفتم: «هر کسی که در راه خدا مجاهدت کند و کشته شود، شهید است.» سعی کردم با سئوال و جواب کردن دست او را رو کنم و رفقا متوجه شوند که او جزو مجاهدین خلق است.
*باز هم نفهمیدند…
باز هم رفقا نفهمیدند تا وقتی که مسعود رجوی دست به مبارزه مسلحانه و کشت و کشتار زد و معلوم شد که او یکی از معاونین مسعود رجوی بوده و فرار کرده. بعضیها دوزاریشان زود نمیافتد و هرقدر هم تقلا کنید، فایده ندارد.
*بنیصدر هم حمایت بسیاری از علما را داشت، هم از حمایت اعضای خانواده امام برخوردار بود، هم ۱۱ میلیون رأی داشت که هنوز هم به آن مینازد. حتی اعضای حزب جمهوری اسلامی که مسلم بود با بنیصدر بد هستند، جرئت نمیکردند با او مخالفت کنند. در چنان شرایطی مرحوم آیت یکتنه و تک و تنها با بنیصدر دست به یقه شده بود. چه علتی موجب شده بود که آیت آن طور محکم روی مخالفتش با بنیصدر بایستد؟
شاید بعضیها این حرف مرا حمل بر غلو کنند، ولی من شخصا معتقدم آیت یک دائرهالمعارف سیاسی بود و لااقل در ۲۰۰ سال اخیر نظیرش را کم داریم. او کاملا به شرح احوال افراد اشراف داشت. واقعا استثنائی بود. فرق است بین فردی مثل بنده که مدرسه و دانشگاه رفته و مدرک گرفته و بعد هم سرکلاس رفته و درس دادهایم و بعد به مناسبتی آن باز معروف روی شانهمان نشسته و به ما گفتهاند از فردا صبح، وزیر هستی و «به موجب این ابلاغ» از این به بعد چون وزیری، پس سیاستمدار هم هستی با کسی که از بچگی دنبال این مسائل بوده است. اولی مثل کسی است که تا به حال کفاش بوده، ولی برایش حکم زدهاند که از این به بعد شما به موجب ابلاغ این حکم جراح قلب هستید. او ممکن است لباس جراحی هم بپوشد و برود در بیمارستان امام خمینی و به عنوان رئیس بحش جراحی قلب شروع به کار کند، ولی با این ابلاغ جراح قلب نمیشود.
همینطور هم کسی مثل من که هیچ سابقه کار سیاسی ندارد، با ابلاغ و حکم سیاستمدار نمیشود. تازه سیاستمدار بودن غیر از اطلاعات سیاسی ، شمّ سیاسی هم میخواهد. سیاست مثل شاعری است. انسان هرقدر هم شعر بلد باشد، اگر شمّ شاعری میماند. انسان هر قدر هم شعربلد باشد، اگر شمّ شاعری نداشته باشد، نمیتواند شعر بگوید، اگر هم بگوید چیز تحفهای از کار در نمیآید. در تاریخ ادبیات شاید از نظر تسلط بر قواعد شعری، کسی مثل جامی نداشته باشیم. در شعرهائی هم که گفته، یک دانه غلط پیدا نمیکنید، ولی به عقیده من حرام باشد اگر حتی یک خط شعر به آبداری شعرهای سعدی گفته باشد! چون روی قواعد شعر گفته.
اینها با هم فرق دارند. آیت آدمی بود که واقعا افراد را میشناخت و دقیق هم میشناخت. این فرق دارد با کسی که گرفته یک گوشه خوابیده و میبینید که کسی دارد کار میکند و یا دارد نماز میخواند و ابداً نمیتواند سر در بیاورد که این بابا آیا قبلا مثلا نرفته یک شیشه مشروب بخورد یا نه؟ تشخیص متدین حقیقی از متدین قلابی کار هر کسی نیست. به قول سعدی: «فقیه فربه و چاق و طبیب لاغر و زرد/ نه آن خدایشناس است نه این شناسد درد». مسئله این است که هر کسی در هر صنفی که هست، سوای معلومات و اطلاعات، باید شمّ آن کار را هم داشته باشد و آیت داشت، به همین دلیل هم آدمها را خیلی خوب میشناخت. این توانائی مربوط به این اواخر نیست. در دوره دانشجوئی هم با هر کس مناظره و مباحثه میکرد، خیلی راحت و مرتب و منظم محکومش میکرد، طوری که آخرسر آن فرد مریدش میشد. شناخت آیت از بنیصدر از دوره فوق لیسانس جامعه شناسی شروع شد که همدوره بودند. دیگر اینکه از خارج در باره بنیصدر به آیت اطلاعات میرسید. در مورد دیگران هم همینطور. از نقش آنها در جبهه ملی دوم هم اطلاعات دقیقی داشت.
*در مقطعی که در مجلس تند میرفت و تیتر روزنامهها هم علیه او بودند، شما سعی نمیکردید او را آرام کنید؟ به شما چه جوابی میداد؟
میدانستم که حرف بیدلیل نمیزند، به همین خاطر چیزی به او نمیگفتم. خودم هم دلائلی پیدا کرده بودم. در آن زمان برق محلههای تهران به نوبت میرفت. یک شب کسی در خانه ما را زد. اگر اشتباه نکنم کسی به اسم مرتضی مهدّب بود. گفت ذیحساب ارتش هستم و از حدود۶۰،۵۰ سندی که طبق آنها بنیصدر به گروههای مختلف از جمله مجاهدین خلق و کومله و دموکرات پول داده، کپی گرفتهام. سئوال کردم و شما را به عنوان آدم معتمد معرفی کردهاند. اینها را به شما میدهم، ولی اگر بدانند که چنین کاری کردهام، به عنوان افشای اسناد ارتش، مرا اعدام میکنند. گفت فردا شب نوبت برق رفتن محل ماست. شما بیا و اول بار سه تا به در بزن، بعد صبر کن و دو تا تقه بزن و بعد در بزن. فردا شب رفتم و اسناد را تحویل گرفتم و جالب اینکه نه شبی که در منزلم آمد، چهرهاش را درست دیدم، نه آن شب، چون هر دو بار در تاریکی آمد، ولی اسمش یادم مانده است. من هم از هر کدام از آن اسناد ۴ تا کپی گرفتم.
*آیا از صحت اسناد مطمئن شدید؟
واقعی بود. همه سربرگ داشتند. یکی کپی را به مرحوم آیت و یکی را به مرحوم بهشتی دادم و یکی را هم نگه داشتم. یکی را هم بردم دم در مجلس که به آقای خامنهای بدهم. ایشان دیر آمدند، دادم به آقای هاشمی رفسنجانی. آقای خامنهای رسیدند و گفتند یکی هم به من بدهید، گفتم دیگر ندارم. اتفاقا تنها کسی که از این اسناد برای عدم کفایت بنیصدر در مجلس استفاده کرد، آقای خامنهای بودند.
این گذشت تا روزی بنا شد خدمت حضرت امام برویم و درباره وحدت حوزه و دانشگاه که بعدها اسمش را گذاشتند وحدت حوزه و دانشجو با ایشان جلسهای داشته باشیم. از اساتید دانشگاه من بودم، افتخار جهرمی بود و از اساتید حوزه مرحوم آیتالله ربانی املشی بود. از طلاب هم شخصی بود به نام حسن پاینده. از نمایندگان دانشجویان هم هاشمی ثمره بود.
*از دانشجویان شما بود؟
یادم نیست. مسلماً دانشجوی علم و صنعت بود. من هم ریاضی درس میدادم. او هم مهندسی خوانده و علیالقاعده دانشجویان رشته مهندسی، درس ریاضی هم میگذرانند. شاید بوده باشد، ولی من یادم نیست.
*شما هیچ وقت آیت را از برخوردهای تندش برحذر نداشتید؟
بعضیوقتها از بعضی از برخوردهایش ناراحت میشدم. مثلا در مورد آن نواری که در باره بنیصدر حرف زده بود و پخش شد، گفتم که این یک قمار سیاسی بود که آیت کرد، ولی حرفی به او نزدم. خودم آن را به حساب باخت سیاسی گذاشتم، ولی بعدها دیدم که حرفهایش درست بوده است.
*آخرین بار او را کی دیدید؟
شاید یک هفته ده روز قبل از شهادتش بود. به نماز جمعه رفته بودم و موقعی که برگشتم دیدم او به خانه ما آمده است و دارد نماز میخواند. نمازش که تمام شد، گفت: «فهمیدم که دور خانهام کمین کردهاند که مرا ترور کنند، برای همین آمدم اینجا» بعد از آن هم دیگر او را ندیدم. واقعیت امر این است که کسی از آیت حفاظت درستی نمیکرد. حزبیها از او خیلی خوششان نمیآمد و میگفتند :چرا با رئیس جمهور در افتاده؟ متاسفانه فهمیدن حقایق قبل از وقتش خطرناک است، این است که خود من دعا میکنم که: «خدایا! هرگز به من عقل پیشرس نده. اگر زودتر از موعد به انسان عقل بدهی، کار دستش میدهد».
*چگونه از خبر شهادتش باخبر شدید؟
خانهاش نزدیک خانه ما بود. خانمش تعریف میکرد دو سه روز بود که مریض بود و از خانه بیرون نرفت. بعد یک مشت اسناد و کاغذ را جمع کرد و داخل پوشه گذاشت و صبح آن روز گفت: «باید بروم مجلس». گفتم: «تو مریضی، باید استراحت کنی». گفت: «نه، امروز باید سرنوشت جمهوری اسلامی مشخص شود.» پوشه را پشت شیشه عقب ماشین گذاشت. پیکان داشت. گویا دو سه روز قبلش رانندهاش را هم عوض کرده بودند. خانمش میگفت بنزی به فاصله ۳۰، ۴۰ متری ایستاده بود و داشت به ظاهر پنچری میگرفت. بهمحض اینکه آیت در ماشین نشست و رانندهاش هم هنوز نیامده بود بنشیند، بلافاصله پنچری تمام شد و آمدند و مسلسل کشیدند و بیش از ۶۰ گلوله به او زدند. هنوز جای گلولهها روی در و دیوار خانه او هست.
*بین دوستانی که در طول زندگی داشتهاید، آیت چه جایگاهی دارد؟
آیت سنگصبور بود. خیلی وقتها میشد که برای من مشکلاتی پیش میآمد و میرفتم و به او میگفتم. او سختیهائی کشیده بود، همین طور هم من، ولی او مرا دلداری میداد.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع