» فرهنگی، هنری » سینما و تئاتر » شهید آیت در شاعری درس بسیار مهمی به من داد
سینما و تئاتر

شهید آیت در شاعری درس بسیار مهمی به من داد

۲۱ مرداد ۹۵ 1۰17

[ad_1]

خبرگزاری فارس: استاد علی معلم دامغانی از مفاخر ادبی معاصر، روزگاری از روی جوانی و بی‌تجربگی، شبهه‌ای را در باره شهید آیت مطرح کرد که طاعنان و کسانی که در قلب خود، بیمارند، آن را درشت‌نمائی کردند، اما استاد، بزرگوارتر از آنند که بگذارند این شبهه‌افکنی تداوم یابد و با نهایت شجاعت، ماوقع را در این گفت‌وگو بیان و بار دیگر وسعت دید و بلندی اندیشه خود را اثبات کرده‌اند.

 

 

       

*استاد شما در کدام قسمت از پازل داستان زندگی مرحوم شهید آیت قرار می‌گیرید؟

دلیل مهاجرت آیت به عنوان معلم فلسفه و ادبیات به شهر کویری دامغان که تبعیدگاه محسوب می‌شد، برای بسیاری از چهره‌های فرهنگی، آب و هوای خشک و کویری و عدم امکانات بود و چهره‌های فرهنگی که به این منطقه تبعید می‌شدند تقریبا در یک جور انزوا، تنهایی و غربت قرار می‌گرفتند. اگرچه بعدها ثابت شد که حضور این افراد در این شهر مؤثر بوده و چهره‌های انقلابی از جمله روحانیون و دانشگاهی‌های این شهر، در سپاه، بسیج و در زمینه‌های فرهنگی شرکت داشتند. این شخصیت‌ها همه به‌نوعی مؤثر بودند، ولی حکومت به تصور خودش آنها را به دامغان تبعید کرده بود.

ما یک روز در شهرمان با چهره‌ای آشنا شدیم که من چون به ادبیات علاقمند بودم، برایم جالب بود و اگر ادیبی به دامغان می‌آمد – مثلاً دکتر مروج که از چهره‌های ادبی ایران بود-  و یا شهید آیت، شخصاً برایم مهم بود، البته من از نظر ادبیات این موضوع را مطرح می‌کنم. هرچند که شهر و منطقه ما هرگز از ادبا خالی نبوده است، خانواده یغمایی‌ها در سمنان، خانواده شریعت‌پناهی‌های سمنان در دامغان، خانواده معلم که در نسل آخرینش تقریباً روحانیت را یک مقداری کنار گذاشته بودند و قانع بودند به کارهای کشاورزی و لیکن میراث فرهنگی به صورت ادبیات و مسائل مذهبی در درون قبیله کاملا آشکار و زنده بود.

به هرحال ایشان (آیت) تشریف آوردند و دبیر بسیار موفقی بودند و خیلی زود گل کردند و مورد علاقه دانش‌آموزان قرار گرفتند. مناطق کویری دانش‌آموزان تقریباً هوشیار و اگر از من نرنجند تا یک حدودی پر فضول و اهل پرسش و پاسخ دارد، یعنی معلمی در بعضی از شهرها مشکل است، از جمله شهرهایی که در حاشیه کویر هستند. بچه‌ها شما را به خود رها نمی‌کنند و دائماً کشف می‌کنند که آیا چیزی دارد یا نه و وای به روزی که چیزی نداشته باشد. باید خیلی زود، آن منطقه را ترک کند و برگردد و اگر دوام آورد، یعنی از آن چیزی که مدعی آن است، برخوردار است.

آقای آیت  چنین شخصیتی داشت و زود در دامغان جا افتاد و به صورت عمیق هم جا افتاد. به طور طبیعی بین معلم‌ها، ادبا و دبیران و غیره رقابت‌هائی هم وجود داشت. بعدها این درگیری‌ها و ذوق شاعرانه من که شاید سال‌های تمرین را می‌گذراندم، موجب خلق لطیفه‌ بسیار مشهوری در باره ایشان شد. زمانی که در مجلس خواستند چهره ایشان را به واسطه بعضی از موضوعات فرعی مخدوش کنند، این لطیفه را دستاویز قرار دادند. البته من در روزنامه کیهان از شخصیت ایشان دفاع و با صراحت اعلام کردم که بین من و ایشان هیچ نوع نزدیکی، دوستی و حُب فوق‌العاده‌ای جز خویشاوندی که به وجود آمده بود و یک جور احترام قبیلگی را باعث می‌شد، وجود نداشت، ولی آقایان بر اساس مطلبی کودکانه که بیشتر به ما مربوط می‌شد و نه به شخصیت آقای آیت، آن معرکه را به راه انداختند.

در ابتدای انقلاب نسبت به خیلی چیزها حساسیت وجود داشت. حتی بعضی از آقایان به من تلفن کردند و بی‌میل نبودند که جریان را با مبالغه و غلو توأم کنم، در حالی که انصافاً جا نداشت و من نه به خاطر خویشاوندی و نه به خاطر دوستداری آقای آیت، فقط به خاطر خود حقیقت و آنچه که به ایشان نسبت می‌دادند، سخنی گفته بودم، اما دیگران از آن برداشت شیطانی کرده بودند. آیت متعلق به سرزمین ساده‌دل‌ترین مردمانی بود که طبیعت مذهبی بسیار صلبی دارند و دین و مذهب آنها میراثی است که از پدر به فرزند انتقال پیدا می‌کند. شاید سایر چیزهایی که فرزند خانواده به میراث می‌برد، این قدر اهمیت و ارجمندی نداشته باشد، اما این یکی تا دم مرگ حفظ می‌شود. آیت آن روزها در شهر ما از جمله معدود دبیرانی بود که نماز می‌خواند، عرق نمی‌خورد و عاری از تظاهرات منورالفکری و روشنفکری‌ای بود که در میان ادبا و اهالی ادبیات، باب بود و آن را مایه فخر خودشان می‌دانستند.

آیت آن روزها در شهر ما از جمله معدود دبیرانی بود که نماز می‌خواند، عرق نمی‌خورد و عاری از تظاهرات منورالفکری و روشنفکری‌ای بود که در میان ادبا و اهالی ادبیات، باب بود و آن را مایه فخر خودشان می‌دانستند.

 

بسیاری از چهره‌های نامی ادبیات را چه در این زمان و چه آن زمان می‌شناسیم که بعد از گذراندن دوران مدرسه و تلمذ در خدمت استادان بزرگی چون ادیب نیشابوری و دیگر بزرگان خراسان و قم، ناگهان موج روشنفکری چنان آنان را با خود برد که هرگز باز نیامدند و گم شدند.

شد غلامی که آب جوی آرد/ آب جوی آمد و غلام ببرد.

و این نمونه‌ها کم نبودند، ولی هستند آدم‌هایی که آیت را از نزدیک دیدند. آیت اگر انقلابی هم نبود، مسلمان بود. اگر این حوادث هم پیش نمی‌آمد، سیاسی بود. آنچه که من در مورد ایشان شنیدم وابستگی نزدیک ایشان به آیت‌الله کاشانی و به سلسله بزرگانی بود که در آن عصر در مقابل حکومت شاه می‌جنگیدند، از جمله مرحوم نواب و دار و دسته‌اش و شخصیت‌هایی که در بازار تهران وجود داشتند. می‌شود گفت او از سلسله دانشگاهیان برگزیده‌ وابسته به روحانیت مبارز آن روزگار بود و با آنها ارتباطات  بسیار نزدیکی داشت که ما بعد از انقلاب متوجه شدیم. شخصیت بسیار کتوم و رازنگاهداری داشت و حتی خویشاوندان نزدیکش در دامغان هم چندان متوجه شأن و پایگاه وی نشدند.

بعدها وقتی انقلاب شد و خلایق احساس کردند می‌توانند از بسیاری از رازها پرده بردارند، آن وقت خیلی‌ها متوجه شدند که این مرد سالیان درازی است که در این جهات زحمت ‌کشیده، کارهای بسیاری را از پیش برده،  با بسیاری از اهل سیاست و کیاست دمخور بوده، از یک سو به بازار، آیت‌الله کاشانی و از یک سو به دانشگاه و به حوزه قم مرتبط بوده و  به علاوه فرزند نجف‌آباد بوده است. اینها در واقع فرمول مرکب شخصیت این آدم است. اما آن قصه را که اگر برخی در آغاز انقلاب، آن را دستاویز اخبار سیاسی نمی‌کردند، شاید فراموش شده بود و حداقل امروز کسی آن را به یاد نمی‌آورد، این بود که در مجلس عنوان کردند که ایشان در زمانی که در دامغان معلم بوده و در دبیرستان دخترانه درس می‌گفته، دختری را در کلاس بوسیده است. درصدد برآمدند که با اصرار و ابرام این را اثبات کنند و از جمله برگه‌های اثباتی که در دست داشتند، شعری بود که من گفته بودم. آن شعر را من در عالمی و سن و سالی گفته بودم که اگر قاضی عادل می‌خواست آن را داوری کند، اصلا سند محسوبش نمی‌کرد، چون در آن سن و سال، حتی اگر شاعر خبری را هم نقل کند، آن خبر تمایلش نسبت به کذب بیشتر از صدق است.

*چند سال داشتید؟

سال دوم دبیرستان بودم.

*چه سالی می‌شد؟

دقیقاً‌ سالش را به یاد نمی‌آورم. یادم هست اندکی بالاتر از دبیرستان دخترانه دامغان، ورزشگاهی بود که گاهی جوانان می‌رفتند و آنجا ورزش می‌کردند. من یک روز از آن ورزشگاه آمدم بیرون، رئیس دبیرستان می‌دانست که من با شعر سر و کار دارم و در بعضی از محافل یک چیزهایی خوانده بودم. ایشان چشمش که به من افتاد، صدایم زد و گفت: «فلاتی! شنیدی که در دبیرستان چه اتفاق افتاده؟»  آن روزها به نظرم آقای آیت خواستگار بود، اما هنوز داماد عموی من نشده بود. آقای مدیر ادامه داد که: «این دبیر صاحب کرامت ما در درس روانشناسی موضوع شهامت را مطرح می‌کند و در این مقوله صحبت‌هایی بین جوانان و مرد عاقلی که می‌خواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند، رد و بدل می‌شود. بچه‌ها هم شیطنتشان گل می‌کند و حرف‌ را از این سو به آن سو می‌کشانند. بالاخره یکی از دخترها که جرئت بیشتری دارد، می‌گوید این شهامتی که شما به صورت مفهومی از آن دفاع می‌کنید و سخن می‌گویید، آیا به صورت مصداقی در حدی هست که اگر یکی از ما مثلا به عنوان فرزند شما و به عنوان نسبتی که میان شاگرد و معلم هست بگوییم مرا ببوس، ببوسید؟ تا جائی که من می‌دانم و از دختران دیگر شنیده‌ام، ایشان ابتدا کمی جا می‌خورد، چون گمان نمی‌کند شیطنت تا این حد باشد. اما حرف‌ به جائی رسیده بوده که ایشان نمی‌توانسته از آن برگردد و روی این حرف تأکید می‌کند که من مثل پدر شما هستم و آن دخترخانم پرفضول را می‌بوسد.»

بعد شما فکر می‌کنید یک چنین موضوعی برای یک شاعر نوجوان، کم دستاویزی است؟ من چند بیتی سر هم کردم که الان یادم نیست، چون دیگر نخواستم به یاد بیاورم. شاید در کیهان آن سال‌ها، یک دو سه بیتی از آن چاپ شده باشد. من در آن شعر شرح دادم که در کلاس چنین بحثی می‌شود و دختری سئوال می‌کند و معلم جواب می‌دهد که بوسیدن اصولاً خطای فاحشی نیست، یک جور اظهار علاقه و محبت است و نهایتاً این اتفاق می‌افتد. وقتی خانم مدیر این حرف را به من گفت، یک ساعت بعدش این شعر را گفتم.

یکی از خویشاوندان سببی ما که خدا رحمتش کند، کارمند ارشد بانک کشاورزی بود و روی رقابت‌های خویشاوندی و حسایت‌هائی که روی عموی ما داشت این شعر را به لطایف الحیل از دست من بیرون آورد و فردا دست هر کسی یک برگه از این شعر بود و با تبلیغی که روی آن انجام گرفت، موضوع از دیوارهای آن شهر کوچک بیرون رفت. آدم‌هایی را که یک مقدار متعصب بودند، با دبیرستان وارد جنگ و پرخاش شدند که یعنی چه؟ این مسائل چه معنا دارد؟ آیا موضوع حقیقت دارد؟ ندارد؟

در مرحله بعد من ناچار شدم عین مسئله را شرح بدهم که ای مردم! من در آن کلاس نبوده و این چیزها را به چشم ندیده‌ام. یکی از کسانی که احتمالا او هم ندیده است برای اینکه رئیس دبیرستان است و نمی‌توانسته در کلاس بوده باشد برای من این قصه را روایت کرد و من برحسب روایت ایشان و مثلا ذوق کودکانه شاعری که در واقع کودکی مضاعف است، این را نوشته‌ام و این ارزش داوری ندارد و شما خودتان را به گناه نیندازید. این از ناحیه خود من در حد یک شوخی بوده است، چون من ندیده‌ام و برایم سخت است که این قصه را با ابعادی که از دو سه نفر از دخترانی شنیده‌ام که در کلاس بودند، بپذیرم. قطعاً قضیه دقیق‌تر و عمیق‌تر از این بوده است.

آقای آیت آدم پخته‌ای بود و به هیچ‌وجه ماجراجو نبود. ظاهراً مثل یک کوه آرام بود و بعدها بود که فهمیدیم درونش به اندازه دجله جوش و خروش است. هیچ کس از ظاهر ایشان پی نمی‌برد که یک آدم سیاسی باشد و نیز به‌خصوص رفتارش به هیچ‌وجه ایشان دلالتی بر هوسباره بودنش نداشت. به هرحال این بیچاره‌ای که قرار بود داماد خانواده ما بشود، واقعاً آدم ارجمندی بود و اعم از اینکه به دامغان می‌آمد یا نمی‌آمد و سال‌ها در آنجا بچه‌های ما را تربیت می‌کرد یا نمی‌کرد، ذاتا آدم سیاسی، فوق‌العاده جدی و مسئولی بود. تصور اینکه بعضی از‌ آدم‌ها اساساً اهل بازی و بازیچه باشند، سخت است و ایشان از آن قسم آدم‌های بود که گمان بازی و بازیچه بر او بردن، به‌کلی منتفی بود.

مثلاً فرض کنید در عالم ادبیات یک نفر از من بپرسد که حافظ شراب می‌خورد یا نه؟ من اصلاً شرمم می‌شود که به این سئوال پاسخ بدهم. در باره مردی که خود می‌گوید قرآن را با ۱۴ روایت، ز ِبَر می‌خواند، اساساً طرح چنین سئوالی خطاست. به قول مقام معظم رهبری، الان شاید قاریان بزرگ جهان بتوانند با سه چهار روایت قرآن بخوانند، اما حافظ در شعرش ادعا می‌کند که با ۱۴ روایت می‌خواند! بدیهی است شأن چنین شخصی اجل از آن است که گرفتار مسائل پیش افتاده عوامانه‌ای از جنس میخانه و خرابات و این مسائل باشد. او مانند هر شاعر دیگری از این کلمات برای رسانیدن مسائلی والا و ارجمند استفاده کرده است.

سرمشق تمام شاعران، خود قرآن بوده است. خود قرآن وقتی می‌خواهد بهشت را وصف کند، به شراباً طهورا و شرابی که مزاجش کافور و زنجبیل است، انواع خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها، حور، قصور و خیلی چیزهای دیگر اشاره دارد و بدین وسیله، از این گونه نهادهای قابل فهم آدمی استفاده می‌کند. شعرا هم در واقع اقتدا به قرآن کرده‌اند و اگر اقتدای به قرآن هم نکرده باشند، از زبان مردم، نمادهایی ساخته‌اند به عنوان نردبامی برای آسمان و از همین روی، شأن مردی مثل حافظ بسیار بالاتر از این ماجراهاست.

مردی مثل خاقانی گاهی از شراب حرف می‌زند و می‌گوید اینکه من گاهی به ضمیر اول شخص از شراب خوردن حرف می‌زنم، کسی مباد که خطا بیندیشد که شراب خوردنِ همچو منی، نسبت گناه به فرشته دادن است. یا کسانی مثل نظامی گنجوی، خاقانی، مولانا، حافظ، سعدی، این شخصیت‌ها در واقع شخصیت‌های روحانی پاکباز از همه جا رسته‌ای هستند که از این زبان استفاده کرده‌اند تا مفاهیم عالی را به ما منتقل سازند، اما هستند قومی که چهار کلمه ادبیات یاد گرفته‌اند، اما هنوز خلق و خوی عوام‌الناس، آن هم از نوع مبتذلش دارند و اینها هستند که مثلاً می‌گویند آن تلخوشی که صوفی‌ ام‌الخبائثش خواند، تعبیری جز شراب ندارد و حافظ اگر هم در دوره پیری می نمی‌خورده، قطعاً در جوانی ‌خورده است!

اینها حرف‌های کودکانه‌ای است. اینجا مشرق زمین است و بزرگان قائلند به اینکه اگر قرار است برای کسی اتفاق مهمی بیفتد، در جوانیش می‌افتد. اگر در جوانی به ثواب گرایید و راه درست را پیش گرفت، شاید عنایت خدا دستش را بگیرد و به جایی برسد وگرنه اینکه سال‌ها بمانی و همه اشتهائی از بین برود، یعنی طبیعت، میل را از تو سلب کند، آن وقت دیگر توبه محسوب نمی‌شود. در زمانی که بسیاری از اعمال، عین گرفتاری و بیماری است و شما خودتان را عقب می‌کشید، نمی‌توانید ادعا کنید توبه کرده‌ام.

به هرحال در این مورد هم می‌خواهم عرض کنم باز هنوز ما زنده‌ایم و آن بزرگوار (آیت) در عالم دیگری است. یک نکته را شاید نباید با صمیمیت شهرستانی خودم ناگفته ‌بگذارم که  از خشکی و عبوسی و سکوت خاص ایشان خوشم نمی‌آمد. ایشان به جدّ سخن نمی‌گفت و جز با کسانی که همتا و همپای او بودند، سخن نمی‌گفت و در واقع با جوان بانشاطی که دلش می‌خواهد شعر بگوید، شوخی کند، لطایف ادبی بشنود، چندان از در لطف و محبت در نمی‌آمد. من از این گونه سخت‌گیری‌های ایشان یک جور حتی دلخوری داشتم، یعنی خوشم نمی‌آمد. حتی تا همین اواخر هم که چندین مرتبه بعد از انقلاب به منزلشان رفتم و بعدها هم سال‌ها در منزل ایشان ساکن بودم، یعنی خانه ایشان در اجاره من بود و خانواده به خاطر رنجی که در آنجا برده بودند، به جای دیگری منتقل شده بودند، باز خاطره همان حالت عبوسی ایشان در من بود و من آن حالت را دوست نداشتم؛ بنابراین این نکته هم باید گوشزد اهل خرد باشد که حرف‌هایی که یک نوجوان در شعرش می‌آورد و نقل قصه هم از زبان دو سه تا خانم که همکار ایشان بوده و او هم چهره خشنی داشته که لابد خانم‌ها در دفتر دبیرستان با حضور وی هر حرفی را نمی‌توانسته‌اند بزنند و هر شوخی‌ای را نمی‌توانسته‌اند بکنند، لابد نتیجه چنین حالاتی هم هست.  

می‌خواهم بگویم ایشان به خاطر اینکه در شریعت خشک بود و به هیچ وجه عیبی در این موضوع متوجه ایشان نیست، مورد چنین شایعات و سخن‌هائی قرار گرفت. اتهام ایشان این بود که پای چیزی که به آن اعتقاد داشت، به جدّ ایستاد.

یک اخلاق مطابق حال و فعال خودش داشت که ملکه‌اش شده بود و نمی‌توانست از آن حالت بیرون بیاید و به حال دیگری تظاهر کند؛ بنابراین اطرافیان از او خوششان نمی‌آید و هیچ کدام از آنها با او دوستی نداشتند و لذا کسانی را تحریک و تشویق به پراکندن داستان‌هائی که نقل کردم، می‌کردند و من فکر می‌کنم تنها کسی که از همه بیشتر رنجید، خود ایشان بود.

اما این نکته هم گفتنی است که من یک شب، مسیر یک کیلومتری به راه‌آهن دامغان را که آن وقت‌ها تقریبا تفریحگاه مردم دامغان بود، طی ‌کردم و ‌رفتم آنجا تا قدم می‌زدم. قطار می‌رفت و مسافرها را تماشا می‌کردم. معلم‌ها هم به آنجا می‌آمدند. یک شب در‌ آنجا با آقای آیت روبرو شدم. سلام کردم. ایشان ابتدا رفت، بعد ایستاد و مرا صدا زد. من ۲ تا شعر گفته بودم، یکی شعری که ایشان را متهم کرده بودم و یکی هم شعری که یک جور برائت بود. شعر دومی چندان گل نکرد، یعنی جماعت، آن را ناشنیده گرفتند. آن روزها  مدعی شده بودم که شعر دوم از من است و شعر اول از من نیست (با خنده). ‌ایشان به من گفت: «فلانی! هر دو شعر از توست و کارت خیلی خوب است. قدر خودت را بدان و خودت را مشغول این جور مسائل نکن. تا می‌توانی مطالعه کن.» بعد هم یک مطلبی را به من گفت که هنوز هم  سر کلاس‌هایم اگر کسی در مورد شعر از من بپرسد، من همان حرف ایشان را به او می‌زنم. ایشان به من گفت: «برای شاعر بودن احتیاج نداری عروض بخوانی، بدیع بخوانی، علوم بلاغی بخوانی. اینها برای یک ادیب خوب است، ولی یک شاعر باید شعر بخواند و با صدای بلند و درست هم بخواند، یعنی ۲ تا مصراع میزان‌هایش درست باشد و شنونده را جذب و جلب کند. هرچه شعر را درست‌تر بخوانی، ترازوی ذهن تو زودتر تنظیم می‌شود و هرچه بیشتر بخوانی، دسترسی تو به کلمات مورد نظر و مصالح شعر کامل‌تر می‌شود.»  

من هنوز هم شیوه‌ای را که به بر و بچه‌هایی که به من مراجعه می‌کنند که چه جوری شاعرتر بشویم یا شاعر بشویم، توصیه می‌کنم همین حرفی است که آن آدم خوب که خدا رحمتش کند، به من گفت. نمی‌دانم تا چه حد این مسئله که من به‌نوعی در آن دخیل بودم، از جهت شرعی جرم است، ولی واقعیت این است کسانی که می‌خواستند از آن در مجلس استفاده کنند، اشتباه ‌کردند و به آنهایی که در غیر این مورد آن را نقل کردند، می‌گویم که او مسلمان و سیاسی بود و اصلا چنین شخصیتی خودش را قربانی چنین مسائل پیش پا افتاده و مبتذلی نمی‌کند. اصلاً در آئین این‌گونه آدم‌ها نیست که خودشان را در ماجراهایی از این دست داخل کنند، بنابراین بر اساس عقل و خردجمعی و چیزهایی که انسان بعد از سالیان دراز می‌فهمد، متوجه می‌شود که در قضاوت در باره دیگران هرگز نباید عجله و زود مردم را متهم کرد و به‌خصوص از ابزاری که خداوند در اختیار انسان قرار می‌دهد، نباید سوءاستفاده کرد.

*فرمودید مرحوم شهید آیت در دیداری که با ایشان در ایستگاه راه‌آهن دامغان داشتید، شما را تشویق و ترغیب به پیگیری در هنرتان و در باب شعر و شاعری کرد. به نظر می‌رسد این رفتار از سوی ایشان، آن هم پس از آن اتفاق تلخ که شما نیز به‌نوعی در آن سهیم بودید، نشانه مناعت طبع اوست که نه تنها از دست شما ناراحت نشده، بلکه حضرتعالی را تشویق هم کرده است؟

مسلما همین‌ طور است، برای همین برای من مسجّل است که عمده آن حرف‌ها، حتی اگر صورتی از آن قضیه هم اتفاق افتاده باشد، به آن معنی نیست که دیگران دیدند. در بسیاری از موارد یک پدر روحانی ممکن است فرزندش را ببوسد، ولی از بوسه تا بوسه، از زمین تا آسمان فرق است. شیطان بر شانه ضحاک بوسه می‌زند، مار می‌روید. بسیاری از بوسه‌ها کلید جهنم و شهوتند و بسیاری از بوسه‌ها در حقیقت بر دست پیر، پدر، مادر حتی پا و صورت کسی که شأن دارد و در واقع خداوند به آن توصیه کرده، کلید بهشت است. باید شخص با چه نیتی وارد ماجرا شده است. آنچه من شنیدم از آدم‌‌های مغرض بود و آنچه که مرا تحریک به نوشتن آن اشعار کرد، نشاط اضافی بود که آدم در جوانی دارد.

تعبیر من این است که اگر کودک باشی، شعر هم بگویی، در واقع می‌شود کودکی مضاعف! کودک همین طوری هم شیطنت دارد. شیطنت شعر را هم که به آن اضافه کنید، می شود یک درد بی‌درمان و خلاصه یک روز باید نسبت خودت را با حرفی که زده‌ای، روشن کنی. من می‌توانم با صمیمیت تام و تمام و بدون قید خویشاوندی و وابستگی بگویم که امروز بسیار بیشتر از هر روز دیگری باور دارم که کل این قضیه، ساخته و پرداخته اذهانی نبوده که می‌خواستند غوغایی به پا کنند و مسائل دیگری در آن دخیلند، خصوصاً که عرض کردم این شخص در آنجا تبعید بود و او را آورده بودند آنجا که بدنامش کنند و نگذارند در مسیری که با صراحت پیگیر آن بود، حرکت کند.

ایشان حتی به عموی من گفته بود من معلم نیستم، یک آدم سیاسی‌ام، چون یک معلم همه وجودش صرف کار تعلیم و درس است، در حالی که من به محصولات بزرگ‌تری در کلیات عالم فکر می‌کنم. یادم هست که ایشان یک شب پیرامون مسئله سپاه و ارتش با دیگران صحبت می‌کرد. در حاشیه این را شنیدم که کسی‌گفت آخر چه معنا دارد که شما هم ارتش را تثبیت می‌کنید و می‌خواهید باشد و هم سپاه را ایجاد می‌کنید. دو تا نیروی نظامی در یک کشور چه معنا دارد؟ ایشان جواب دادند: «اگر توفیق داشته باشیم، این را هم ارتقاء می‌دهیم. ۳ تا باشد از ۲ تا بهتر است. دست‌کم اینکه جلوی کودتاها را می‌گیرد.»

این حرفی است که من در حاشیه بودم و شنیدم. حالا نمی‌دانم این حرف را از قول خودش می‌گفت یا از قول امام و یا از قول شورایی که با هم کار می‌کردند، اما این حرف‌ را شنیدم که قائل بود به این که ۲ تا نیرو در کشوری مثل کشور ما که غرب در آن مطامع بسیار زیادی دارد و پیوسته درصدد تحریک است و بسیاری از ما هم تحریک‌پذیر هستیم، ضروری است و باید بسیاری از کفه‌ها را متعادل و به نوعی رفتار کنیم که دشمن نتواند رسوخ کند.

این سیاسی است و درست هم فکر می‌کند و بسیاری از حوادث هم نشان می‌دهند که حضور این ۲ نیرو راهگشا بود. چه کسی می‌داند که نزدیک نشدن به حوادثی از قبیل کودتا شاید به خاطر همین بود که این ۲ قوه با هم بودند. وقتی مسئله نوژه پیش آمد، اگر نیروهای دیگری در معرکه نبودند، شاید ارتش تبعیت می‌کرد  و پیش از آنکه بتوان کاری کرد، مهار امور از دست می‌رفت.

آدم‌هایی از قبیل آیت سیاست را می‌فهمیدند، بنابراین این قصه باید یک لطیفه تلقی شود و بیشتر از این نباید برایش حساب باز کرد. اصل ماجرا را هم اگر بر دروغ محض نگذارند، باید بر اشتباه در دریافت از نیات یک انسان بگذارند، چون این ویژگی‌ها هستند که حقیقت را معنا می‌کنند و با توجه به شأن آدمی چون آیت، نسبت دادن این نکته به او که در کلاس، به دختری که در مقام درس و بحث فرزند او محسوب می‌شود، نظر سوئی داشته، مثل نسبت دادن حیض است به فرشته و نسبت دادن شراب خوردن است به حافظ، آن هم در زمانه‌ای که برای نماز خواندن به کسی جایزه نمی‌دادند و برای مسلمان بودن به کسی احترام نمی‌گذاشتند.

این نسبت من بود با موضوعی که روزگاری اتفاق افتاد و وقتی سال‌ها پیش آقایان در مجلس این را طرح کردند من در کیهان دفاعیه‌ای نوشتم و صراحتاً گفتم که ماجرا چه بوده، چون نخواستم مسئله‌ای که برای خود من هم یقینی نبود، اسباب خدشه برای مرحوم ‌آیت شود. البته آن آدم در آن زمان بزرگ‌تر از این بود که این حرف‌ها به او خدشه وارد کند، ولی به هر حال کاری را که از دستم برمی‌آمد، انجام دادم.

*آیا تشویق و ترغیب شما به دقت در ظرائف و دقائق شعر و شاعری توسط مرحوم آیت، ایا برای شما جذبه‌ای ایجاد کرد؟

من فکر می‌کنم چند مرتبه به تکرار این معنا را گفتم که آقای آیت ذاتاً خشک بود و گاهی این خشکی، باعث تَردامنی می‌شود، یعنی دیگران چون نمی‌توانند شما را تحمل کنند، نسبت‌هایی به شما می‌دهند تا یا از جنس خودشان تلقی شوید یا بدتر از خودشان. آیت اهل شوخی و خنده و مسائلی از این قبیل به‌حدی که در حضور  هر کسی بگوید و بخندد، نبود. آنچه که من شنیدم در سر کلاس، استاد بسیار خوب و مسلطی بود و در عین حال شوخ‌طبعی‌های یک سویه یک استاد را هم داشت، اما نمی‌شد با او شوخی کرد.

در آن دوران، بین ما و ایشان فاصله تقریباً بزرگی وجود داشت. ما تازه ادبیات را شروع کرده بودیم و قوت بحث و فحض نداشتیم و حتی درست سئوال پرسیدن که خودش یک کمالی است، از ما برنمی‌آمد، چون بخش اعظم دانش، سئوال درست پرسیدن است. من حتی همین قدر هم پرسش نداشتم که بتوانم بهانه و از سردی طبیعت ایشان عبور کنم. آیت با شعرا و ادبای شهر و دیار ما از جمله میرزا محمدعلی کشاورز، میرزا علی‌اصغر کشاورز یا میرزا محمدعلی طاهر که صاحب اثر بودند و صاحب علم و بسیاری از آنها از شاگردان مرحوم ادیب نیشابوری بودند، سر و کار داشت.

شهر ما خالی از استاد نبود. بعداً هم که من به سمنان رفتم، در آنجا علاوه بر فرزندان یغما و نوادگانش، از حوزه درس شخصیت‌های دیگر هم استفاده کردم. روزگاری که ما در سمنان بودیم، شخصیت‌های بزرگی مثل علامه حائری مازندرانی که طبیب هم بود، در آنجا مقیم بودند. وی در عین حال بسیار مورد احترام شاه هم بود، چون وقتی شاه بیمار شد، برای اولین بار هلی‌کوپترها و هواپیماها برای بردن ایشان به سمنان آمدند تا او را به بیمارستانی در تهران ببرند. این شخصیت عجیب و غریب در صدسالگی ازدواج کرد و خداوند به او فرزندی داد که آخرین معلم حکمت بود و شاید پس از ایشان، حوزه هم تعطیل شد. ایشان سحرگان که از خواب برمی‌خاست، شاگردان زیادی در محضرش حضور داشتند و نوبت به نوبت، کاتب امالی ایشان بودند. در مرحله اول ایشان تفسیر املاء می‌کرد و شاگردان می‌نوشت، بعد وارد مسائل فقهی می‌شد و در یک مرحله هم شعر می‌گفت. باور کردنی نیست  که علامه می‌نشست و به همان شیوه تفکر و تأملش در فلسفه و فقه، سرش را پائین می‌انداخت و مثلا ۲۰۰ بیت یک قصیده را به شاگردانش املاء می‌کرد و آنها می‌نوشتند. امروز این قصائد هست. شاید در مقایسه با قصائد خاقانی و بعضی از شعرایی که فقط شاعر بودند، شعر چندان بلندی نباشد، ولی اشعاری است که به یک حکیم تعلق دارد.

خب! ما بخت این را داشتیم که گاهی در حوزه کرامت ایشان برویم، در گوشه‌ای بنشینیم و استفاده بکنیم. دیگر اینکه برادر خانمش، همان خانمی که در سن صد سالگی گرفته بود، شاگرد آن کلاس بود. ما واسطه‌ای داشتیم که بدان واسطه می‌توانستیم در کلاس ایشان حضور پیدا یابیم و  فرمایشاتشان را گوش کنیم. در شاهرود هم همین طور، ۲،۳ چهره برجسته از خاندان جلالی‌ها بودند که از سادات بسیار ارجمند و صحیح النسب شاهرودند، از جمله آقای مهدی جلالی و آقای مهندس جلالی. مهدی جلالی از شعرای بسیار توانای شاهرودند.

منظور اینکه اطراف ما خالی نبود. آقای آیت هم همان طور که عرض کردم، در واقع تمایلش به مسائل سیاسی بود و می‌شود گفت ایشان آن گاه شگفت که شما مثلا از آیت‌الله کاشانی می‌پرسیدی، از دکتر بقایی می‌پرسیدی، از نواب می‌پرسیدی، با توانایی تمام وارد عرصه می‌شد و همه وجودش لبریز از نشاط سخن گفتن می‌شد، در حالی که به مسائل دیگر چندان میلی نداشت، با این همه، آن حرفی که در آن شب در راه‌آهن دامغان به من زد، هنوز هم شیوه من در تعلیم شعر به کسی است که به من رجوع می‌کند که اول عروض و قافیه نخوان. اگر می‌خواهی ادیب بشوی دنبال دانش‌های این چنینی نباش تا وسوسه درست گفتن و بلیغ گفتن و نیکو گفتن، تو را از اصل معبود دور نیندازد و دچار دغدغه نشوی. گاهی شعر درست هست یا نیست و مثلا مطابق اوزان عروضی هست یا نیست. همین کافی است که شما روی ۲ بیت چند بار بنویسی و خط بکشی و مچاله کنی و دور بیندازی و دیگر ادامه ندهی. شاعر باید یک چیزهایی را نداند تا با دل و با تمام وجود، کارش را پیش ببرد.

ایشان توصیه‌اش این بود که به جای این کار شعر بخوان و با صدای بلند هم بخوان. در این صورت است که ترازوی ذهنت هم درست می‌شود  و مصالحی را که می‌خواهی از مفردات و ترکیبات به دستتان می‌آیند، کلماتی که ضد یکدیگرند یا در واقع مثل یکدیگرند، یعنی مراعات النظیرند یا متضاد،  اینها در واقع خودشان را به شما نشان می‌دهند و شما از شعرای بزرگ‌تر می‌آموزید که شعر چگونه زیبا می‌شود و از خود شعر، یعنی مصداق می‌آموزید، چون مفهوم تا یک حدودی آدم را گم می‌کن. و انصافاً حرف درستی بود، خدا رحمتش کند.

منبع: شاهد یاران

انتهای پیام/

 

http://fna.ir/ILLIPK

[ad_2]

لینک منبع

ثبت شرکت سئو سایت

به این نوشته امتیاز بدهید!

سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس

  • ×

    با ما در ارتباط باشید