» اجتماعی » » روایت همسرانه از »بادیگاردی« که شب تاسوعا شهید مدافع حرم شد
اجتماعی - اخبار جدید - جدیدترین اخبار - شهدا - صفحه اصلی

» روایت همسرانه از »بادیگاردی« که شب تاسوعا شهید مدافع حرم شد

۱۵ مهر ۰۲ 0۰24

از کوچه روبرویی که الان به نام خودش شده تا خیابان اصلــی، رفتنــش را تماشا کــردم و گفتــم شــاید برگــردد، امــا ایـن آخریـن رفتنـش بـود.« همسـر شـهید عبدالله باقـری از روز اول میدانسـت همسـرش شـغل پرخطـری دارد و خیلـی حریـف ماموریت هــای وقــت و بــی وقتــش نمیشــود امــا شــوق ســوریه رفتـن و حضـور در میـان مدافعـان حـرم رنـگ و بـوی دیگـری بــرای او داشــت کــه ماموریتهــای کاریاش نداشــت. همســر بادی گارد عضـو سـپاه انصارالمهدی(عج)از دو سـال تلاش بـی وقفــه شــهید بــرای ســفر بــه ســوریه میگویــد و شــوق وصــف ناپذیـری کـه قبـل از رفتـن بـه سـوریه سـرتاپای او را میگرفـت و مقصــدش را بــه اطرافیــان لــو مــیداد. همســران دلتنــگ امــا صبــور شــهدا، اگــر در میــدان رزم بــا دشــمنان نیســتند، در زندگــی و هنــگام رضایــت و راهــی کــردن همســر خــود بــه عرصـه دفـاع از اسـام و اهـل بیـت(ع)و آرام کـردن دل کوچـک و شکسـته فرزنـدان خـود جهـاد اکبـر میکننـد. شـهدا هـم بـه قـدری بـه زندگـی و همسـر خـود عشـق و علاقه داشـته اند کـه بـدون رضایـت آنهـا در ایـن راه قـدم برنداشـته اند. همـان کسـی کـه روزی وقتـی عبـداهلل باقـری وارد تیـم حفاظـت شـد، مـدام دعایـش ایـن بـود کـه مسـئولین لیاقـت جانفشـانی همسـرش را داشـته باشـند، بعـد از چنـد سـال او را راهـی میـدان سـوریه میکنــد و راضــی بــه رضــای خداونــد میشــود. هرچنــد دوری از همسـرش، او را مـردد کـرده بـوده و نمیتوانسـت بگویـد بـرو یـا نـرو امـا عشـق بـه حضـرت زینـب(س)و اهـل بیـت، او را در ایـن نبـرد عشـق و وابسـتگی دنیایـی پیـروز میکنـد و همسـر را راهــی دفــاع از حریــم عقیلــه بنی هاشــم(س) میکنــد. شـهید مدافـع حرم»عبـدالله باقـری نیارکـی« متولـد ۲۹ فروردین مــاه ســال ۶۱ از پاســداران ســپاه انصارالمهــدی (عج)و اعضــای تیــم حفاظــت بــود کــه داوطلبانــه بــرای دفــاع از حــرم عقیلــه بنی هاشـم بـه سـوریه رفتـه و در شـب تاسـوعای سـال گذشـته بــه دســت تروریســتهای تکفیــری در حومــه شــهر حلــب بــه شــهادت رســید. از ایــن شــهید واالمقــام، ۲ فرزنــد دختــر بــه نامهــای محدثــه ۱۲ ســاله و زینــب ۵ ســاله بــه یــادگار مانــده اسـت. گفتگـوی تفصیلـی  بـا فاطمـه شـانجانی، همســر شــهید را در ادامــه میخوانیــد:: لطفــا خــود را معرفــی کنیــد و از نحـوه آشـنایی و ازدواج بـا آقـا عبدالله بگوییـد. »فاطمـه شـانجانی« همسـر شـهید مدافـع حرم»عبـدالله باقـری« هســتم. هــر دو در همیــن تهــران زندگــی میکردیــم. بــا مــادر آقــا عبدالله در هیئــت آشــنا شــدیم کــه مــن را بــه صــورت سـنتی از مـادرم خواسـتگاری کردنـد و سـال ۸۲ ازدواج کردیـم. روزخواســتگاری گفــت: هــر اتفاقــی پیــش بیایــد، بــرای دفــاع مــیروم.

: چــه معیــار مهمــی بــرای انتخــاب شــریک زندگیتــان داشــتید؟ صداقـت، ایمـان و اخـلاق خیلـی برایـم مهـم بـود، چـون بقیـه چیزهــا در زندگــی، حــل میشــود. کســی کــه ایمــان داشــته باشــد، همــه چیــز را بــا هــم دارد عبــدالله باقــری یــک پاســدار و محافــظ بــود و کار پرخطــری داشــت. روزی کــه بــا او دربــاره ازدواج صحبــت میکردیــد، از حساســیتهای شــغلش بــرای شــما چــه گفــت؟ روز خواســتگاری حــدود ۵ دقیقــه بــا هــم صحبــت کردیــم و مــن گفتم اخلاق و ایمــان برایــم مهــم اســت« و ایشــان هــم از نـوع کار خـود صحبـت کـرد و گفـت:»کارم، مشـکالت خـاص و خطــرات خــود را دارد. شــیفت و ماموریــت هــم دارم« و همــه مسـائل کاری خـود را بـا مـن در جریـان گذاشـت. البتـه چـون پــدرم ســپاهی بــود، مقــداری بــا نحــوه کارش آشــنایی داشــتم. آقــا عبدالله در ســپاه انصــار کار میکــرد. از ســال ۷۹ وارد ســپاه شــده و آن زمــان، در تیــم »رهایــی گــروگان« بــود. بــه مـن گفت:»هـر اتفاقـی پیـش بیایـد، کارم همیـن اسـت و بـرای دفـاع مـیروم« مـن هـم گفتم:»مسـئله ای نـدارد، چـون بالاخره واجــب اســت.« پــدرم هــم در همیــن شــغل بــود و اکثــر دوران ۸ ســال جنــگ تحمیلــی را در جبهه هــا، رزمنــده بود.تقریبــا تــا سـن ۶-۵ سـالگیام، پـدرم در جبهـه بـود و اکثـر اوقـات پـدر را نمیدیـدم و وقتـی کـه بعـد از چنـد وقـت برمیگشـت، خیلـی خوشــحال میشــدم و بــا ایــن شــرایط و ســختی ها کامـلـا آشـنایی داشـتم. وقتـی وارد تیـم حفاظـت شـد، دعایـم ایـن بـود کــه مســئولین لیاقــت جانفشــانی همســرم را داشــته باشــند.

مراسم ازدواجتان چطور بود؟ خیلــی ســاده، خــوب و در حــد معمــول بــود. مهریــهام هــم بــر اســاس حــروف ابجــد، ۱۵۷ ســکه بــود. همسـرتان چـه زمانـی وارد تیـم حفاظـت شـد؟ ســال ۸۳ بــود کــه گفــت قــرار اســت بــه تیــم حفاظــت بــرود، مـن هـم راضـی بـودم. آن زمـان، اواخـر دوران بـارداری محدثـه بــودم و نمیتوانســتم شــبها خــوب بخوابــم و اکثــر شــبها نمیخوابیـدم و دائـم دعایـم ایـن بـود کـه همسـرم جایـی باشـد و وارد تیمی شــود کــه اولا نــان حــلال بیــاورد و بعــد ایــن کــه فـرد انتخـاب شـده، لیاقـت داشـته باشـد همسـرم برایـش جـان فشـانی و فـداکاری کنـد و از او حفاظـت کنـد. از تولــد اولیــن فرزندتــان بگوییــد؟ محدثــه ســال ۸۳ بــه دنیــا آمــد. بــرای آقــا عبــدالله فرقــی نمیکــرد بچــه، پســر یــا دختــر باشــد. اســم را مــن انتخــاب کـردم و ایشـان هـم دوسـت داشـت و بـا هـم، هماهنـگ بودیـم. بـه هـم گفتیـم اگـر دختـر باشـد اسـم او را محدثـه و اگـر پسـر باشـد، علیرضـا میگذاریـم. وقتـی محدثـه بـه دنیـا آمـد، خیلـی خوشــحال بــود و وقتــی از بیمارســتان بــه خانــه آمــدم، دیــدم اتــاق را تزئیــن کــرده اســت. ماموریتهــای کاری کــه میرفــت عمومــا چــه خطراتــی برایــش داشــت؟ خیلــی از مشــکالت شــغلی اش صحبــت نمیکــرد. یــک بــار تصــادف کــرده بــود کــه بعــد از انتقــال بــه بیمارســتان، بــه مــا اطــاع دادنــد و یــک مرتبــه هــم، پره هــای هلــی کوپتــری کــه ســوارش شــده بــود، بیــن ســیمهای بــرق گیــر کــرده بــود کـه ایشـان، اشـهد خـود را گفتـه بـود و فکـر کـرده بـود دیگـر شهید عبدالله زنـده نخواهـد مانـد. ولـی زیـاد دربـاره مسـائل کاریاش، حرفـی نمــیزد و وقتــی کــه از کارهایــش میپرســیدم، میگفت:»خــدا را شــکر.«

در مــورد شــهادت چطــور؟ در مــورد شــهادت حرفــی مــیزد؟ بلــه، زمانــی کــه بــرای مراســم عقدمــان رفتــه بودیــم، بــه مــن گفت:»زمــان عقــد، دعــا بــرآورده میشــود، مــن یــک آرزو دارم کـه دعـا کـن بـرآورده شـود« ولـی آن موقـع نگفـت کـه دعایـش چــی هســت و مــن هــم بــا ایــن کــه نمیدانســتم آرزویــش چیسـت، دعـا کـردم. بعـد از تمـام شـدن خطبـه عقـد، پرسـیدم چــه آرزویــی داری کــه گفت:»آرزویــم ایــن بــود کــه شــهید شــوم.« مــن از ایــن کــه همچیــن عقیــدههای داشــت، خوشــحال شـدم. چـه شـد کـه بـه سـراغ سـوریه رفــت و بــه موضــوع مدافعــان حــرم علاقهمندــد شـد؟ یکــی دوســالی میشــد کــه میخواســت بــرود و می دیــدم کــه ناراحــت اســت و وقتــی میــ پرســیدم:»چه شــده؟« میگفــت: »فلانــی را دیــده ام و هــر چــه اصــرار کــردم کــه مــن را هــم بــا خــود بــه ســوریه ببرنــد، قبــول نکــرد و گفــت الان احتیــاج نیســت، بــه شــما اینجــا بیشــتراحتیاج اســت.« آقــا عبــدالله میگفت:»دوسـت دارم بـروم.« عکـس شـهدای مدافـع را بـه مـن نشـان مـیداد و میگفـت: »خـوش بـه سعادتشـان کـه رفتنـد و بــه آرزویشــان رســیدند.« شــما در مقابــل همچیــن صحبتهایــی چــه عکــس العملــی داشــتید؟ وقتـی عکـس شـهدا را بـه مـن نشـان مـیداد، میگفتـم:» تـو را بـه خـدا ایـن ا را بـه مـن نشـان نـده، ناراحـت میشـوم« ولـی دوسـت داشـت بـرود و دفـاع کنـد. فقـط بحـث فـراق و دوری از ایشـان اذیتـم میکـرد، چـون خیلـی بـه هـم وابسـته بودیـم. اولیــن بــار چــه زمانــی بــه ســوریه رفــت؟ اولیـن مرتبـه، اسـفند سـال ۹۳ بـود کـه ۳ روزه سـوریه رفـت. در منطقـه ای، نیروهـای مدافـع حـرم در محاصـره بودنـد و قـرار بـود کـه بـه آنجـا برونـد و بـه ازادی آن منطقـه کمـک کننـد. طـی ایــن دو ســال کــه قصــد داشــت بــرود، دائمــا دنبــال کارهایــش بـود کـه اجـازه بدهنـد بـه سـوریه بـرود. در مـورد زمـان رفتنش، اصــلا اطلاعی نداشــت. وقتــی از خریــد بــه منــزل برگشــتیم و نمــاز خوانــد، تلفنــش زنــگ خــورد و رفــت طبقــه پاییــن تــا صحبـت کنـد و هنگامـی کـه بپایین آمـد، گفت:»خداحافـظ مـن دارم مـیروم« خیلـی شـوکه شـدم، چـون یـک مرتبـه بـود و از قبـل آمادگـی نداشـتم. در حـدود یـک ربـع، وسـایلش را جمـع کــرد. آن زمــان مــن خیلــی گریــه کــردم کــه بــا مــن صحبــت کــرد و حاللیــت طلبیــد. وقتــی رفتــه بــود، محاصــره آزاد شــده و بعــد از زیــارت برگشــته بــود کــه گفتــم: »خــوش بــه حالــت، زیـارت هـم رفتـی.« بعـد از برگشـت، حـال و هوایش چــه تغییــری کــرده بــود؟ چــه چیزهایــی از آنجــا تعریــف میکــرد؟ بعـد از برگشـت، خیلـی ناراحـت بـود و میگفـت: »آنجـا خیلـی غربــت دارد و نمیدانــی کــه حــرم خانــم، چــه جــوری شــده اسـت؟« مـا سـال ۸۸ خانوادگـی بـه سـوریه رفتـه بودیـم و دائـم سـعی میکـرد از غربتـی کـه بعـد از آن سـال گریبانگیـر حـرم شـده اسـت، بگویـد. بعـد از سـفر اول هـم کـه فقـط دنبـال ایـن بـود کـه کـی مـیرود و پیگیـر کارهـای رفتنـش بـود کـه هـر چــه ســریعتر دوبــاره بــه ســوریه بــرود. بعــد از عیــد ســال ۹۴ هـم، دائـم میگفـت: »مـیروم« و چنـد مرتبـهای هـم تـا مرحلـه رفتــن، رفتــه بــود ولــی نتوانســته و برگشــته بــود. هــر دفعــه خداحافظــی میکردیــم و مــا دائــم اســترس داشــتیم. تمــاس هــم نمیگرفــت و برمیگشــت. هــر بــار هــم او را از زیــر قــرآن رد و بدرقــهاش میکــردم و میگفتم:»بــه خــدا میســپارمت.« بچه هــا خیلــی بیتابــی میکردنــد. زینــب خیلــی بــه پــدرش وابسـته بـود و وقتـی حتـی آقـا عبدالله سـرکار میرفـت، زینـب مــن را کالفــه میکــرد و دائــم بهانــه پــدرش را میگرفــت. محدثــه متوجــه میشــد کــه مــا چــه چیــزی میگوییــم. مــن میخواســتم بچه هــا متوجــه نشــوند کــه پدرشــان بــه ســوریه مــیرود و میگفتم:»بــه ماموریــت کاری خــودش رفتــه اســت« ولـی آقـا عبدالله بـه قـدری خوشـحال بـود و ذوق داشـت کـه همـه متوجـه میشـدند. محدثـه میگفـت: »مامـان مـن کاملا متوجــه میشــوم کــه بابــا میخواهــد بــه ســوریه بــرود، چــون خیلـی خوشـحال اسـت، اگـر نـه کـه ایـن همـه ماموریـت رفتـه اسـت.« مرتبــه آخــر کــه میخواســت بـه سـوریه بـرود، چـه صحبتـی بـا هـم داشـتید؟ چنــد روز قبــل از رفتنــش بــی قــرار بــودم و میدانســتم کــه میخواهــد بــرود. هــر دفعــه کــه میرفــت و برمیگشــت، میگفتم:»خیلــی اســترس داریــم« و گریــه میکــردم ولــی نــه تـا حـد و انـدازه دفعـه آخـر، هـر بـار انـگار دلـم آرامتـر بـود ولـی ایــن مرتبــه دلــم، خیلــی بیقــرار بــود و گریــه میکــردم کــه میگفــت: »اگــر تــو راضــی نباشــی، نمــیروم، بالاخره مــا بــا هـم در زندگـی شـریک هسـتیم« چـون هـر دفعـه کـه میرفـت و نمیشــد بــرود، میگفــت: »ایــن دفعــه آخــرم اســت و اگــر نبرنــد دیگــر نمــیروم« بــه او گفتم:»شــما گفتــی دفعــه آخــرم اسـت« گفت:»ایـن دفعـه نبرنـد، دیگـر واقعـا نمـیروم«، گفتـم: »خـودت را جـای مـن بگـذار، اگـر مـن بـودم تو اجـازه مـیدادی بــه چنیــن ســفری بــروم؟« گفت:»نــه اصلا اجــازه نمــیدادم بـروی«، گفتم:»مـن نـه دلـم میآیـد کـه بگویـم بـرو و نـه ایـن کـه بگویـم نـرو، سـخت اسـت، مـن را در دو راهـی گذاشـته ای، نمیتوانــم بگویــم نــرو چــون بــرای حضــرت زینــب (س) و اسلام میخواهـی بـروی کـه بایـد بـروی، بگویـم هـم بـرو کـه دلتنگـی و فـراق خیلـی اذیتـم میکنـد، بـه خـدا میسـپارمت، انشاالله بـه سلامتی برویـد و برگردیـد و در زمـان ظهـور امـام زمان)عـج( در رکاب ایشـان بـا دشـمنان بجنگیـد.« ولـی برایـم خیلـی سـخت بـود. شـنبه ۱۱ مهرمـاه سـال ۹۴ بـود کـه رفـت. وســایلش را جمــع کــرد، در کل، همیشــه بیشــتر کارهایــش را خـودش انجـام مـیداد، بـا سـلیقه بـود، اگـر یـک زمانـی بـه مـن میگفــت کــه یــک لیــوان آب بیــاور، کلــی ذوق میکــردم کــه مثلا بــه مــن گفتــه کاری برایــش انجــام دهــم. جمعــه شــب، وســایلش را جمــع کــرد کــه مــن هــم خیلــی کمــک کــردم و کمــی خوراکــی و دارو هــم در ســاکش گذاشــتم و مقــداری را هــم، شــنبه جمــع کــرد. صبــح شــنبه، محدثــه را بــه مدرســه بــرد و در راه مدرســه بــا محدثــه صحبــت کــرده بــود. وقتــی برگشــت، او را از زیــر قــرآن رد کــردم کــه گفــت: »پاییــن نیــا، راضـی نیسـتم« کـه گفتـم: »پـس مـن هـم راضـی نیسـتم، شـما بـروی«، گفـت: »ایـن شـکلی خداحافظـی کـردن، برایـم سـخت اسـت« گفتـم: »مـن میآیـم.« زینـب خـواب بـود، او را بوسـید و رفـت پاییـن، تـا وقتـی کـه از کوچـه روبرویـی کـه االن بـه اسـم همسـرم اسـت، بـه خیابـان اصلـی بـرود، ایسـتادم و نـگاه کـردم. پیـش خـودم میگفتـم کـه شـاید برگـردد و تـا آخریـن لحظـه خداحافظــی کــرد. زمانــی کــه ســوریه بــود، بــا شــما تمــاس میگرفــت؟ بعــد از رفتــن، دو یــا ســه مرتبــه تمــاس گرفــت، البتــه تقریبــا چهـار روز بعـد از رفتـن، اولیـن تمـاس را داشـت. صحبـت خاصی کــه بــه دلایل امنیتــی نمیتوانســتیم داشــته باشــیم یــا مثــلا کجــا هســت و چــه زمانــی برمیگــردد. خیلــی کــم صحبــت میکــرد و حــال و احــوال میکردیــم و از بچه هــا میپرســید. یــک بــار گفت:»حــرم رفتیــم، زیــارت و دعــا کردیــم« یکــی دو مرتبــه هــم فقــط بــا بچه هــا صحبــت کــرد. آخریـن مرتبـهای کـه بـا شـما یــا بچه هــا صحبــت کــرد را بــه خاطــر داریــد؟ سـه شـب قبـل از ایـن کـه بـه شـهادت برسـد، تمـاس گرفـت. محدثــه گوشــی تلفــن را برداشــت و صحبــت کــرد و بعــد از آن بـا زینـب حـرف زد کـه زینـب گفت:»بابـا زود بیـا، همیـن الان بیــا« کــه آقــا عبــدالله گفتــه بــود:»۱۰ تــای دیگــر میآیــم« کــه ۱۰ روز دیگــر همــان روز خاکســپاریش بــود. بعــد از آن بـا مـن صحبـت کـرد، هـر دفعـه بیشـتر از دو الـی سـه دقیقـه حـرف نمـیزد، ولـی ایـن بـار خیلـی طولانی صحبـت کـرد و پرسـید: »مامـان، بابـا اینجـا هسـتند؟« کـه گفتـم: »نـه منـزل خودشــان هســتند«، محدثــه گوشــی را بــرد پاییــن تــا بــا پــدر و مــادرش هــم صحبــت کنــد و حــال پســر بــرادرش را کــه بــه او »شــازده« میگفــت پرســیده بــود. ایــن دفعــه دلــم، خیلــی بیقــرار بــود، هــر بــار کــه تمــاس میگرفــت، همــان ۲ الــی ۳ دقیقــه کــه صدایــش را میشــنیدم شــارژ میشــدم و انــرژی میگرفتـم و حداقـل آن روز را بـا انـرژی بـودم. ولـی ایـن دفعـه، خیلــی بیقــرار بــودم. هــم دلــم نمیخواســت گوشــی را قطــع کنـم وهـم ایـن کـه انـرژی نگرفتـه و ناراحـت بـودم. دوبـاره بـه محدثــه گفتــه بــود که:»گوشــی را بــه مامانــت بــده« مــن هــم دوسـت داشـتم کـه دوبـاره صحبـت کنـد، گفتم:»زینـب، خیلـی بــی قــراری میکنــد و دلمــان برایــت تنــگ شــده« کــه گفــت: »الهـی دورش بگـردم، دل مـن هـم خیلـی تنـگ شـده، انشاالله اینجــا را آزاد میکنیــم و بــا همدیگــر بــرای زیــارت بــه ســوریه میآییــم.« در مــورد نامه هــا هــم پرســیدم کــه گفــت: »نامه هــا دسـتم رسـیده« گفتـم: »خوانـدهای؟« گفـت: »بعـدا جوابـش را میگویــم.« همســرتان چــه روزی شــهید شــد؟ شــما چطــور از شــهادت ایشــان بــا خبــر شــدید؟ آقــا عبدالله پنــج شــنبه، شــب تاســوعا حــدود ســاعت چهــار بعدازظهــر بــه شــهادت رســیده بــود. شــب تاســوعا در هیئــت خودشــان اعـلـام کــرده بودنــد کــه چنــد نفــر شــهید شــده اند و مــادر و پــدر همســرم کــه در آن هیئــت حضــور داشــتند، متوجــه نشــده، چــون اســم نیــاورده بودنــد. منتهــا مــن هیئــت دیگــری بــودم. بــرادر همســرم، آقــا مصطفــی از طریــق تمــاس تلفنـی یکـی از دوسـتان صمیمـیاش از جریـان شـهادت بـا خبـر شـده بـود، بـه منـزل کـه برگشـتیم متوجـه شـدیم کـه پنهانـی صحبــت میکنــد و مامــان داشــت گریــه میکــرد، گفتــم: » تــو را بــه خــدا چیــزی شــده؟« بــرادر همســرم گفت:»چیــزی نشــده« مامــان میگفــت: »میدانــم چیــزی شــده کــه اینهــا اینجــوری صحبــت میکننــد و ناراحــت هســتند«، ولــی اطــلاع نداشـت. تـا نصـف شـب کـه بچه هـا را خوابانـدم، رفتـم پاییـن پیـش مامـان، دیـدم کـه دایـی آقـا عبدالله بـه همـراه خانمـش آمـده و گریـه میکننـد، نگـران شـدم ولـی گفتـم وقتـی بچه هـا گفته انــد چیــزی نشــده، حتمــا چیــزی نیســت. دوبــاره بــرادر همسـرم آمـد خانـه، گفتـم: »تـو را بـه خـدا راسـت بگوییـد« کـه گفـت: »نـه چیـزی نشـده، شـایعه شـده بـود کـه عبـداهلل تیـر خــورده، رفتیــم ســوال کردیــم کــه گفته انــد تمــاس گرفته ایــم و اطـاع دادنـد کـه سـالم اسـت و شـایعه بـوده و هیـچ اتفاقـی نیفتــاده« دوبــاره گفتــم: »تــو را بــه خــدا هــر چــه هســت بــه مـن بگوییـد« کـه گفـت: »نـه خبـری نیسـت، اگـر چیـزی شـد، صبــح خبــر میدهــم، انشــاالله کــه ســالم بــر میگــردد بــه فــرض کــه شــهید شــود، مگــر بهتریــن راه و بهتریــن مــرگ نیســت؟« کــه مــن گفتــم: »چــرا هســت، ولــی ســخت اســت کـه حلال همینجـوری بگویـم کـه شـهید شـد.« مـن آن شـب را تــا صبــح نخوابیــدم. آقــا مصطفــی میدانســت ولــی بــرای ایــن کـه مـا شـب راحـت بخوابیـم، نمیخواسـت کـه بـه مـا بگویـد، چــون معلــوم نبــود چــه زمانــی پیکــرش بــر میگــردد، چــون در محاصــره بودنــد و نمیتوانســتند پیکــر او را برگرداننــد. پنــج شـنبه کـه شـهید شـد، سـه شـنبه پیکـر را آوردنـد و مـا نگـران بودیــم و میترســیدیم کــه پیکــر دســت دشــمنان بیفتــد، آن یـک هفتـه خیلـی برایمـان سـخت گذشـت. آن شـب کـه هنـوز خبـر شـهادت همسـرم را نداشـتم، تـا ۶ صبـح نخوابیـدم و گریه و دعـا میکـردم و نمـاز و زیـارت عاشـورا میخوانـدم. دلـم خیلـی بـی قـرار بـود. میگفتم:»خدایـا هـر چـه خیـر اسـت و خـودت صـلاح دانسـتهای، مـن راضـی ام. اگـر شـهید شـده کـه خـودت دادها ی و خــودت هــم گرفتــه ای، ان شــاالله کــه همــه مدافعــان صحیـح و سـالم برگردنـد، اگـر تیـر خـورده و زخمـی اسـت، بـاز هــم راضــی ام« فقــط دائــم میگفتــم: »هــر چــه خیــر اســت، همـان شـود.« صبـح خوابیـدم، سـاعت ،۱۰ آقـا مصطفـی زنـگ زد کـه محدثـه گوشـی مـن را جـواب داد و گفـت: »مامـان پاشـو عمـو مصطفـی اسـت« وقتـی بلنـد شـدم تمـام بدنـم میلرزیـد. پشـت تلفـن گفـت: »یـک لحظه بیـا پاییـن منـزل مامـان« وقتی میخواســتم پاییــن بــروم، محدثــه گفــت: »مامــان دلــم شــور میزنــد و میترســم، نکنــد خبــری شــده، فکــر کنــم چیــزی شــده« کــه گفتم:»نــه مامــان نگــران نبــاش.« ســریع رفتــم پاییــن، دیــدم در بــاز اســت و فرمانــده محــل کار آقــا عبــدالله جلــوی در ایســتاده، شــک کــردم چــون بیقــرار هــم بــودم و همـه اینهـا دسـت بـه دسـت هـم داده بـود و بـا خـودم گفتـم کـه اینهـا بـرای چـه اینجـا آمده انـد؟ مامـان رفتـه بـود آمپـول بزنـد، نشسـتم کـه چنـد دقیقـه بعـد از آن در زدنـد و همکارهـای آقــا عبــدالله بــا خانمهایشــان آمدنــد، چشمهایشــان قرمــز بــود کـه آن لحظـه پرسـیدم: »چـی شـده؟« همـکارش گفـت: »آقـا عبــدالله رفــت پیــش امــام حســین(ع) اصــلا بــاورم نمیشــد، حتــی هنــوز هــم بــاورم نمیشــود، فکــر میکنــم شــاید خــواب میبینــم. محدثــه میگویــد: »مامــان آنقــدر دلــم میخواهــد یـک روز صبـح از خـواب بیـدار شـوم و ببینـم کـه ایـن عکسهـا هیـچ کـدام نیسـت و بپرسـم کـه مامـان عکسهـا کجاسـت؟ و تــو بگویی:خــواب دیــدهای«

 

به این نوشته امتیاز بدهید!

فرید مصلح

  • ×

    با ما در ارتباط باشید